۲

جی.کی. رولینگ

ملکه قصه‌ها

بشنویم

توی دومین قسمت «بایوکست»، داستان زندگی دختری رو براتون تعریف می‌کنم که توی ۳۰ سالگی تا مرز بی‌خانمانی رفته بود؛ ولی کمتر از ۱۰ سال بعد، از ملکه‌ی انگلیس هم بیشتر ثروت داشت. کسی که چیزی رو خلق کرد که توی هر عرصه‌ای وارد شد، تونست رکوردها رو جابجا کنه.

از کجا بشنویم؟

بخوانیم

شنبه ۳۱ جولای ۱۹۶۵ توی یه بیمارستان بیرون شهر بریستول تو غرب انگلیس، پیتر و آن رولینگ منتظر به دنیا اومدن پسرشون بودن. اسم این پسر، قرار بود «سایمون جان» باشه. اما بر خلاف انتظارشون، اولین فرزندشان دختر بود! دختری که در کمال ناامیدی اسمشو «جوآن» گذاشتن. اونا اصلا این ناامیدیشون از این که اولین بچه‌شون دختر بودو، از هیچ کس به خصوص از خود جوآن پنهون نمی‌کردن! قضیه رو هم خیلی جدی گرفته بودن. تا حدی که لباسای جوآن همیشه تا سال‌ها آبی بود. جوآن دو ساله بود که خواهرش «دایان» به دنیا اومد.

پدر جوآن، کمک تکنیسین هواپیما بود و مادرشم معلم علوم مدرسه. خانواده‌ی اونا چندان شرایط اقتصادی مناسبی نداشتن. جایی که جو به دنیا اومد، (چون تو صحبتای جوان شنیدم که میگه منو «جو» صدا کنید، من هم از این به بعد اون رو جو صدا می‌کنم.) جایی که جو به دنیا اومد، یه روستای کوچیک بود که فقط یه مغازه و یه دکه داشت و روزنامه‌ی محلی‌شون هم فقط یکی بود که توی همه خونه‌ها دیده می‌شد. حتی اون‌جا فقط یه لباس‌فروشی بود که مثلا امکان داشت شما لباسی که تن مادرتون می‌بینی رو تن ۲-۳ تا خانم دیگه هم ببینی. مثل همه‌ی روستاها. وقتی جو ۴ ساله بود، خونه زندگی رو بردن سمت وینتربورن نزدیک ادینبرا، تو جنوب شرقی اسکاتلند. جو که یکم تپل بودو صورتش مثل خیلی از انگلیسیا پر از کک و مک بود، همیشه موهاش بلند، چتری و نامرتب بود. دلیل نامرتبی موهاشم این بود که، خانواده‌ش دختراشونو بخاطر صرفه‌جویی نمی‌بردن آرایشگاه و موهاشونو خودشون می‌زدن و چقدر هم بد این کار رو می‌کردن!

هنوز مدرسه نمی‌رفت که با چیزی به نام کتاب آشنا شد و متوجه شد که کتابا توسط دیگران نوشته میشن! از همون موقع‌ها علاقه‌ی شدیدی به کتاب داشت و آرزوش این بود که خودش هم بتونه یه کتاب بنویسه. یه کتاب به اسم «اسب سفید کوچولو» داشت که خیلی توجهشو جلب کرده بود. تو این کتاب به جزئیات عجیب و غریبی درمورد زندگی همون اسب‌هایی که توی داستان بودن توجه شده بود. مثلا این که دقیقا چی می‌خوردن و چه حسی دارن موقع خوردنش و اینا. هنوز تازه خوندن نوشتن یاد گرفته بود که تو سن ۶ سالگی یه داستان نوشت. داستانش درمورد یه خرگوش بود به اسم «رَبیت». اسم داستانش رو هم همون «رَبیت» گذاشت. (رَبیت هم که می‌دونید به معنی خرگوشه دیگه. ینی من خراب خلاقیت این بچه‌ی ۶ ساله‌م توی اسم گذاری داستان و شخصیت اولش!) توی کتابش نقاشی هم کرده بود و در واقع یه کتاب مصور نوشته بود! داستانش هم داستان تاریکی بود که نشون دهنده‌ی حس نه‌چندان خوب خودشه. خواهر ۴ ساله‌ش رو به زور می‌نشوند و رَبیت رو براش می‌خوند. داستانش رو به مادرش نشون داد و مادرش خیلی ازش تعریف کرد. همین باعث شد جو بشینه و رَبیت۲، ۳ و ۴ رو هم بنویسه!

جو ۹ ساله بود که دوباره برگشتن همون نزدیکای بریستول. خونه‌ی اونا یه کلبه‌‌ی معمولی کنار کلیسای روستای «توتشیل» بود. روستای توتشیل نزدیک شهر «چپستو» لب مرز ولز و انگلیسه. خونه‌شون وسط یه مزرعه‌ی گل‌آلود و نزدیک یه جنگل به اسم «جنگل دین» بود. جو ی نوجوون با توجه به محل بد زندگی و وضع مالی نه‌چندان خوبشون و با توجه به شخصیت رئیس‌مآبانه‌ای که داشت، همیشه احساس کمبود می‌کرد و هیچوقت حس خوبی نسبت به زندگیشون نداشت. اون، وقت زیادی رو به قدم زدن تو جنگل نزدیک خونه‌شون و فکر کردن می‌گذروند. وقتی جو ۱۲ سالش بود با خواهر ۱۰ ساله‌ش به ازای دریافت فقط یک پوند در هفته، به طور نیمه وقت به کلیسای کنار خونه‌شون می‌رفتن و توی نظافت اون‌جا کمک می‌کردن. اینم بگم ۱۱ سالش که بود توی همین کلیسا غسل تعمید داده شد. تو سن ۱۷-۱۸ سالگی شیطون‌تر شده بود. یواشکی دور از چشم پدرش سیگار می‌کشید و ته سیگارهاشو می‌انداخت توی حیاط! به پدرش هم می‌گفت حتما کارگرها پرت کردن توی حیاطمون! یکی از دوستای مدرسه‌ش که یه پسر به اسم «شوآن» بود، یه ماشین فورد انگلیای آبی داشت و تازه گواهینامه گرفته بود. می‌شستن باهم می‌رفتن زیر یه پل نزدیک روستاشون و یواشکی مشروب می‌خوردن و درمورد زندگی حرف می‌زدن.

همون موقع‌ها امتحان ورودی دانشگاه آکسفورد رو داد و رد شد. اما بالاخره تصمیم گرفت توی دانشگاه اِکستر که توی غرب انگلیسه ادبیات فرانسه و مطالعات کلاسیک بخونه. البته جو، بیشتر به ادبیات انگلیسی علاقه‌مند بود. اما والدینش بهش گفتن که ادبیات انگلیسی بدرد نمی‌خوره و برو یه چیز بدرد بخور بخون! پس جو سراغ انتخاب بعدیش یعنی ادبیات فرانسه رفت. توی دوران دانشگاه به شخصیت‌های اساطیری خیلی علاقه پیدا کرده بود و رمانای مشهوری از چالز دیکنز و تالکین می‌خوند. بالاخره تو سال ۱۹۸۶ وقتی ۲۱ سالش بود، بعد از این‌که یه سال از تحصیلشو تو پاریس خوند، از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. رفت لندن و تو سازمان عفو بین‌الملل به عنوان محقق مشغول به کار شد. اون‌جا خیلی بیشتر با مفهوم حقوق بشر آشنا شد. بعدا می‌بینیم که این آشنایی باعث میشه تصمیمای بزرگی تو زندگی در این رابطه بگیره.

تابستون ۱۹۹۰ بود و جو ی ۲۵ ساله یه دوست پسر پیدا کرده بود که اهل منچستر بود. برو بیا بین لندن و منچستر زیاد شده بود که تصمیم گرفتن توی منچستر دنبال یه آپارتمان بگردن و جو بره اونجا با پسره زندگی کنه. آخر هفته بود و جو داشت تنهایی با قطار از منچستر برمی‌گشت لندن. خیلی هم خسته بود. یه ساعتی از مسیر طی شده بود که سرعت قطار به مرور زمان کمتر شد. ظاهرا قطار به مشکل خورده بود و اعلام کردن که باید یه مدتی متوقف باشه. کی فکرشو می‌کرد که این خرابی قطار و توقف اون، قراره رویاها و تخیل نسلی رو شکل بده که تا اون زمان، یا هنوز به دنیا نیومده‌ان یا که تازه متولد شدن؟! مشکل قطار، بهونه‌ای به جو داد که بیشتر به رویاهاش فکر کنه. وسط اون جمعیت شلوغ، جو مثل همیشه داشت دنبال یه ایده‌ای برای نوشتن می‌گشت. از همون ۶ سالگی بعد از نوشتن «رَبیت»، جو همیشه دنبال یه ایده‌ی خوب برای نوشتن بود. بعضی‌ها رو هم شروع به نوشتن کرده بود اما هیچ‌وقت نتونسته بود اون چیزی رو که دنبالشه پیدا کنه. ایده‌ای که به دلش بچسبه و فکر کنه میشه حسابی روش کار کرد. توی همین جا بود که ایده‌ای به ذهنش رسید: «پسری که نمی‌دونه جادوگره و به مدرسه‌ی جادوگری میره.» انگار که یه پسر لاغر استخوانی با موهای مشکی بهم ریخته و چشم‌های سبز یهو جلوش ظاهر شده بود. میگه قشنگ دیدمش! یهو جلوم سبز شد! تاخیر قطار ۴ ساعت طول کشید و ایده‌ی مختصر جو همینطوری گسترش پیدا می‌کرد. کلی جزئیات مختلف درمورد دنیایی که فقط ایده‌ش به ذهنش رسیده بود. از شدت هیجان نمی‌دونست چیکار کنه! سریع هجوم برد سمت کیفش که یه مدادی خودکاری چیزی برای نوشتن پیدا کنه. هیچی پیدا نکرد! میگه حتی یه خط چشم هم توی کیفم نبود که بتونم با اون بنویسم! روش هم نمی‌شد از بقیه قرض بگیره. پس تصمیم گرفت بشینه و تا وقتی قطار درست میشه فکر کنه و ایده‌شو گسترش بده. بعد از این که به لندن رسید سریع و با هیجان خودشو به خونه‌ رسوند و اولین کاری که کرد نشست و ایده‌ش رو آورد رو کاغذ. تمام چیزایی که بهشون فکر کرده بود رو نوشت. تمام وقت جو حالا به گسترش دنیایی که داشت می‌ساخت می‌گذشت! اصلا دوست پسره رو یادش رفت!!! ینی تا این حد غرق ایده‌ش شده بود. اما اون نمی‌دونست که چه مشکلاتی در آینده در انتظارشه.

جو همیشه شیفته‌ی رمان‌هایی بود که توشون به جزئیات توجه ویژه‌ای شده. حس می‌کرد خواننده‌ برای این که حس ویژه‌ای به یه داستان داشته باشه باید حس کنه نویسنده‌ی اون کتاب می‌تونه هر سوالی درمورد اون قصه رو بدون فکر کردن جواب بده. پس زمان زیادی رو برای پرداختن به جزئیات داستانش صرف کرد. تا حدی که ۶ ماه بعد، ۱۵ شروع متفاوت برای داستانش نوشته بود. اون متوجه پتانسیل بالای داستانش برای گسترش شده بود و از همون اول اونو برای نوشتن ۷ تا کتاب آماده کرد و برای این که به خودش ثابت کنه ۷ تا کتابو تموم می‌کنه، آخرین فصل کتاب هفتم رو نوشت و توی یه پوشه گذاشت کنار. مثل کسی که هدف‌هاش رو می‌نویسه تا مسیرشو گم نکنه. ۴۰ تا شخصیت جدید خلق کرد و با کلی خصوصیات جزئی توی یه جدول نوشت تا در ادامه‌ی نوشتن داستان‌ها اگه نیاز به استفاده از یه شخصیت جدید پیدا کرد، از اون جدول استفاده کنه و برای خلق شخصیت، دیگه وقتی نذاره. اون در حین نوشتن داستانش مثل همون کاری که برای «رَبیت» کرد برای داستان جدیدش هم نقاشی می‌کرد. این برای این خاطر بود که شخصیت‌ها رو راحت‌تر و بهتر تصور کنه. فکر می‌کرد اگر این داستانش چاپ بشه، این کتاب برای خوره‌ها و اون‌هایی که دنبال کوچکترین جزئیات هستند مناسبه. (که همین طور هم شد.) ۳۱ دسامبر ۱۹۹۰ ینی دقیقا آخرین روز سال بود که طی یک تماس تلفنی، تلخ‌ترین خبر عمر جو رو بهش دادن. آن، مادر جو، تو سن ۴۵ سالگی از دنیا رفته بود. جوآن ۱۱ ساله بود که علائمی از بی‌حسی تو بدن مادرش دیده شد. ۴ سال بعد دکترا تایید کردند که «آن رولینگ» مبتلا به ام‌اسه. اون زمان هیچ دارویی برای کنترل این بیماری وجود نداشت و هر روز شرایط بدنی آن بدتر می‌شد. آن بزرگترین مشوّق جو توی زندگی بود و مرگ اون تاثیر بسیار زیادی روی جوی ۲۵ ساله گذاشت. بعد از این اتفاق، خیلی از کلیات داستان جو تغییر کرد و تم تاریک و حس از دست دادن گرفت. تاثیر روحی از دست دادن مادرش به حدی بود که کلا زندگی توی انگلیس رو ول کرد، دست‌نوشته‌هاش رو برداشت و راهی پورتوی پرتغال شد. اون‌جا تو یه موسسه آموزش زبان که آگهی‌ش رو توی روزنامه گاردین دیده بود، مشغول تدریس زبان انگلیسی شد. شبا تدریس می‌کرد و روزها رو هم به نوشتن می‌گذروند. البته وسط تدریسش هم هر ایده‌ای به ذهنش می‌رسید رو کاغذ می‌نوشت که روز بعد یه جایی توی داستانش براش پیدا کنه.

یک سال و نیم گذشته بود و جو تقریبا از زیر فشار روحی از دست دادن مادرش بیرون اومده بود. یک شب که با دوستاش رفته بودن به یک کافه، توی کافه با پسری تقریبا هم سن و سال خودش به نام «ژورژه آرانتس» آشنا شد. ژورژه یه خبرنگار تلویزیونی بود. ارتباط اون‌ها از اون‌جایی شروع شد که جو درمورد کتابی که در حال دوباره خوندنش بود صحبت کرد و ژورژه هم که اون کتاب رو خونده بود، توجهش جلب شد: کتاب «عقل و احساس» یا «حس و حساسیت» از رمان نویس مشهور انگلیسی «جین آستن». احتمالا رمان‌های دیگه‌ش رو هم بشناسید مثل «اِما» و «غرور و تعصب». جو از نوجوانی علاقه‌ی شدیدی به رمان‌های «جین آستن» داشت و چندین و چند بار اون‌ها رو خونده بود. جو و ژورژه غیر از صحبت درمورد اون کتاب، درمورد روابط قبلی جو هم صحبت کردند و در ادامه شماره تلفن رد و بدل کردند. فقط دو روز طول کشید تا رابطه‌ی جو و ژورژه به تختخواب ختم بشه! دو سه بار در هفته هم رو می‌دیدن و رابطه‌ی خیلی خوبی هم باهم داشتند. اما رابطه‌ی اون‌ها دو بعد داشت. یا عالی بود، یا فاجعه! جو و ژورژه توی یه آپارتمان دو خوابه‌ی قدیمی هم‌خونه شدن و جو به شدت سرگرم خوندن «ارباب حلقه‌ها» بود. بالاخره ۱۶ اکتبر ۱۹۹۲ ژورژه و جوآن با هم ازدواج کردند و بعد از سقط شدن اولین بچه‌شون، بارداری دوم منجر به به دنیا اومدن یک دختر در تاریخ ۲۷ جولای ۱۹۹۳ شد. اون موقع ۲۸ سالش بود. جو اسم دخترشو بخاطر علاقه‌ی شدیدی که به «جسیکا میتفورد» نویسنده‌ی انگلیسی داشت، «جسیکا» گذاشت. اما با به دنیا اومدن جسیکا مشکلات خیلی بیشتر شد. جسیکا ۴ ماهه بود که دعوای سختی بین جو و ژورژه اتفاق افتاد. تا حدی که ساعت ۵ صبح ژورژه جو رو از خونه بیرون کرد و توی خیابون بدجور کتکش زد! کلا تعادل روانی نداشته این آقای آرانتس و یه اعتیاد ریزی هم به الکل داشته! جو هم رفت و با پلیس برگشت، نوزاد ۴ ماهه و وسایلش رو برداشت و خونه رو ترک کرد. تنها جایی که پیدا کرد برای رفتن خونه‌ی خواهرش توی ادینبرا بود. پس بعد از چند روز موندن توی خونه‌ی دوستاش توی همون پورتو، به اسکاتلند برگشت. ژورژه تا اسکاتلند هم اومد و دنبال راضی کردن جو برای برگشتن سر خونه و زندگیش بود اما جو تصمیمشو گرفته بود و اصلا قصد برگشتن به اون خونه رو نداشت. ظاهرا همون یک بار نبوده که از ژورژه کتک خورده و از این اتفاق‌‌ها زیاد میوفتاده. ازدواج اونا فقط ۱۳ ماه و یک روز دوام داشت و بالاخره آگوست ۱۹۹۴ رسما از هم جدا شدند.

جو با پا گذاشتن به ادینبرا وارد سخت‌ترین سال‌های زندگیش شد. غم دنیا دوباره ریخت روی سرش. از بریتانیا فرار کرده بود که نبود مادرش رو یادش بره اما با وضع روحی داغون‌تر و یه بچه‌ی ۴ ماهه برگشته بود. افسردگی شدیدی گرفت تا حدی که کارش به دارو کشید. حس می‌کرد که دیگه خوشبختی سراغش نمیاد. غم دنیا رو سرش خراب شده بود. فکر می‌کرد که دیگه هیچ‌وقت دوباره احساس سرزندگی و نشاط نخواهد کرد. انگار واقعا همه‌ی رنگ‌ها از زندگیش رفته بودن. بعضی موقع‌ها فکر خودکشی به سرش می‌زد. اما یه چیزی توی این دنیا داشت که باعث شد بیشتر به فکر زندگیش باشه تا خودکشی: دخترش. حضور جسیکا اونو زنده نگه داشت. هیچ شغلی نداشت و نمی‌دونست چطور باید خرج خودش و بچه‌ی نوزادشو بده. خیلی دنبال کار گشت اما موفق نشد کاری رو پیدا کنه. از آینده‌ی جسیکا می‌ترسید. می‌ترسید بلایی سرش بیاد. فکر می‌کرد اگر همه چیز خراب شده پس همین چیز خوب که توی زندگیش هست هم خراب میشه. هر روز که می‌دید جسیکا زنده‌س براش غیرمنتظره بود. همش می‌ترسید یهو ببینه دخترش مرده. باید هر طور می‌شد خودشو از این شرایط بیرون می‌آورد. رفت اداره‌ی بهزیستی و برای کمک دولت ثبت نام کرد. درخواستش قبول شد. اما براشون یه عدد ناچیز ۶۹ پوند در هفته تعیین کردن تا فقط بی‌خانمان نباشن. جو نسبت به این عدد اعتراض کرد و بهشون گفت که با این پول حتی نمی‌تونم شکممون رو سیر کنیم. اون‌ها هم در جوابش گفتن که اینش دیگه به ما مربوطی نیست! با این پول فقط می‌تونست یک آپارتمان خیلی کوچیک و درب و داغون اجاره کنه و از خوراک خودش بزنه تا بتونه به جسیکا برسه. اما همین مشکلات بهش انگیزه داد تا بتونه کل تمرکزش رو روی نوشتن بذاره. تا اینجا، یادداشت‌هاش اونقدری بود که فقط بتونه ۳ فصل از داستانش رو جمع و جور کنه ولی خیلی مصمم بود که تمومش کنه. تنها مشکلی که سر راه نوشتنش بود جسیکا بود. خیلی فکر کرد که چطوری می‌تونه هم به بچه‌ش برسه، هم به نوشتنش. یه راه خوب برای این مشکل پیدا کرد. جسیکا رو می‌ذاشت توی کالسکه و می‌رفت بیرون قدم می‌زد. این قدم زدن دو نفره باعث می‌شد جسیکا خوابش ببره. به محضی که بچه می‌خوابید می‌رفت توی اولین کافه و شروع به نوشتن می‌کرد. بیشتر کافه‌هایی رو انتخاب می‌کرد که بتونه یه گوشه برای چند ساعت بشینه و راحت به نوشتن داستانش بپردازه.

بالاخره سال ۱۹۹۵ نوشتن اولین کتاب به پایان رسید و با یک ماشین تحریر قدیمی اون رو تایپ کرد. بعد از این که سه فصل اول کتاب رو به یکی از دوستاش داد که بخونه و اون نظر مثبتی درموردش داشت، موفق شد کتاب رو برای پیدا کردن یک انتشاراتی به موسسه‌ی وکالت ادبی کریستوفر لیتل توی شهر فولهام بده. این موسسه، کتاب رو به انتشارات‌های مختلفی فرستاد. اما اغلب انتشاراتی‌ها اون رو رد می‌کردند. اولی، دومی، سومی... ششمین انتشارات هم قبول نکرد کتاب رو چاپ کنه. اما ظاهرا کریستوفر لیتل از جو هم مصمم‌تر بود و دوباره شروع به تلاش کرد. تعداد انتشارات‌هایی که قبول به چاپ نکردند به عدد ۱۲ رسید. مشکل اصلی اون‌ها طولانی بودن کتاب برای کودکان عنوان شده بود. همچنین بعضی هم مشکلات سیاسی اجتماعی‌ای با قصه‌ داشتند. اما رولینگ به داستانش باور داشت و حتی میگه که اون موقع، اولین نامه‌ی رد شدن کتابش از انتشارات اول رو به دیوار آشپزخونه‌ش زده تا همیشه ببینتش. چون اعتقاد داشته که هیچ نویسنده‌ی جدیدی رو توی اولین تلاش قبول نمی‌کنن. اما در آگوست ۱۹۹۶ ظاهرا ۱۳ عدد شانس جو شد. سیزدهمین انتشاراتی که کتاب بهش رسید یه انتشارات کوچیک توی لندن بود؛ به نام بلومبزبری. آقای «بری کانینگهام» ویراستار بلومزبری توی یه شب بارونی توی محله‌ی «سوهو»ی شهر لندن پیش‌نویس کتاب رو تحویل می‌گیره و اصلا هم نمی‌دونست که چند انتشارات اون رو رد کردن، همون شب رفت خونه و کتاب رو خوند. ازش خوشش اومد و اون رو به مدیریت انتشارات پیشنهاد کرد. مدیر انتشارات هم کتاب رو می‌بره خونه و فصل اولش رو میده دختر ۸ ساله‌ش، آلیس، بخونه. آلیس به محض تموم شدن فصل اول برای گرفتن بقیه‌ی فصل‌ها سراغ پدرش می‌ره و میگه: «این از هر کتابی که تابحال خوندم بهتره!» همین، آقای نیوتون رو ترغیب می‌کنه که کتاب رو برای انتشار بخره. فردای اون شب طی یک تماس ۱۰ دقیقه‌ای با فقط ۱۵۰۰ پوند که مبلغ خیلی پایینیه، شاید مهم‌ترین معامله‌ی صنعت چاپ و نشر جهان در ۵۰ سال گذشته انجام میشه. بلومزبری امتیاز انتشار کتاب جو رو می‌خره. حالا کریستوفر لیتل که از جو برای فروش کتابش به انتشارات‌ها وکالت گرفته بود زنگ می‌زنه به جو که این خبر رو بهش بده. کریستوفر زنگ می‌زنه به جو و میگه خریدنش! جو میگه چی؟ ینی چاپ میشه؟ میگه آره دیگه! سکوت... عمرا نمی‌تونست این خبر خوش رو باور کنه. از بس خبر منفی شنیده بود توی چند سال گذشته هر خبر خوشی براش دروغ محض بود! کریستوفر صدا می‌زنه. جو؟! خوبی؟! کتابت رو خریدن! حالا وقت باور کردن خبر خوش بود. یهو جرقه‌ش خورد! از ته دل جیغ کشید! تازه پای تلفن خودشو نگه می‌داره! بعد از این که قطع می‌کنه نمی‌دونه چطور شادی کنه! جیغ می‌کشه و می‌پره هوا! به گفته‌ی خودش بعد از تولد جسیکا، این بهترین لحظه‌ی عمرش بوده. حالا وقت شادی بود. وقت تموم شدن همه‌ی اون خبرهای بد!

چند روز بعد کانینگهام، همون ویراستار انتشارات بلومزبری، بهش زنگ می‌زنه تا دعوتش کنه بیاد لندن و با هم دیدار کنن. اولش که اصلا باور نمی‌کرد از انتشارات باهاش تماس گرفتن! کانینگهام مجبور میشه کلی شواهد بیاره تا جو قبول کنه که این تماس واقعیه! از هیجان نمی‌دونست چی بگه! بری می‌گه بهش گفتم خب میای لندن دیدار کنیم؟ گفته آره آره آره! گفتم یه ویراستار می‌خوای کمکت کنه؟ گفته نه نه نه! بالاخره یکی دو روز بعد تو یه کافه‌ای توی لندن بری با جو که حالا از نظر ظاهری با بچگی‌هاش یکم فرق کرده و تقریبا لاغره و موهاش هم بلوند تیره هست دیدار می‌کنه. جو با استرس خیلی زیاد ازش پرسیده نظرتون درمورد چاپ ادامه‌ی داستان چیه؟ بری گفته بذار اولی رو جلو ببریم بعدا به ادامه‌ی داستان هم می‌رسیم. اون‌جا بوده که جو شروع کرده به تعریف کردن برنامه‌هاش برای ادامه‌ی داستان و بری بیشتر ترغیب شده اما با این وجود خیلی نگران بوده. چون دیده اون یه مادر مجرده و کار هم نداره، درآمد خوبی هم نداره. بهش گفته :«می‌دونی چیه، به نظرم حتما دنبال یه کار خوب بگرد. چون کلا نمی‌تونی روی درآمد از کتاب کودک حساب باز کنی.»

کانینگهام یه نسخه‌ی اولیه‌ی قبل از چاپ کتاب رو برای یه سری نویسنده، منتقد و کتابفروشی منتخب فرستاد تا بتونه برای موقع انتشار کتاب از نظراتشون توی پوستر و اینا استفاده کنه. اما انتشارات بیشتر از همه چیز نگران یک مساله بود. اون زمان، بین انتشاراتی‌ها شایع بود که پسرها کتاب‌هایی رو که توسط نویسنده‌های خانم نوشته شده باشن نمی‌خونن در حالی که دخترها روی جنسیت نویسنده‌ی کتاب حساسیتی ندارن. اونا از جو خواستن که اسم کاملش رو بگه تا از خلاصه‌ش روی جلد کتاب استفاده کنن. (باید یه توضیح بدم که اسم خلاصه زمانی معنی پیدا می‌کنه که اسم طرف بیشتر از دو قسمتی باشه. مثلا تو این مورد نمی‌تونستن بگن جی. رولینگ. باید مثلا سه قسمتی می‌بود تا درست بشه مثل جی. آر. آر. تالکین، نویسنده‌ی کتاب‌های ارباب حلقه‌ها) جو براش مهم نبود که کتابش رو با چه اسمی چاپ کنن! فقط چاپش کنن! ولی حالا مونده بود چیکار کنه؟! رفت و گشت که یه اسمی روی خودش بذاره. «کتلین» اسم مادربزرگ پدری جو بود و جو اسم کتلین رو برای اسم میانی خودش انتخاب کرد و از اون زمان «جوآن کتلین رولینگ» یا همون «جی. کی. رولینگ» متولد شد!

پنجشنبه ۲۶ ژوئن ۱۹۹۷ که میشه ۵ تیر ۱۳۷۶ (ینی تقریبا میشه گفت ۵ ماه قبل از اون بازی ایران – استرالیای مشهور!)، بالاخره بزرگترین آرزوی جو به واقعیت تبدیل شد: «هری پاتر و سنگ کیمیا» نوشته‌ی «جی. کی. رولینگ» توسط انتشارات بلومبزبری توی بریتانیا منتشر شد! البته! فقط ۵۰۰ نسخه که ۳۰۰تای این ۵۰۰تا به کتابخونه‌ها فرستاده شدن. دقت کنید! از کتابش فقط ۵۰۰ نسخه چاپ شد. این شاید ویژه‌ترین اتفاق زندگی جو بود. همیشه آرزوش دیدن کتابش توی قفسه‌ی کتابفروشی‌ها بود و بالاخره این اتفاق افتاد. خیلی ذوق داشت که کتابش رو توی قفسه‌ی کتابفروشی‌ها ببینه تا بیشتر باورش بشه که رویاش به واقعیت تبدیل شده. توی ادینبرا قدم می‌زد و می‌رفت توی کتابفروشی‌ها و دنبال کتابش می‌گشت. اولین بار که کتاب رو توی قفسه دید، خودش با هیجان میگه: دیدمش! جلوی چشمم بود! همونجا توی قفسه! یه لحظه وسوسه شدم برش دارم، امضاش کنم و بعد یواشکی بذارمش سر جاش. اما خودشو کنترل کرد. گفت یکی می‌بینه گیر میده و میگه چرا کتاب‌ها رو خط‌خطی کردی. چون هیچ کارت شناسایی‌ای نداشت که ثابت کنه این کتاب خودشه. تازه اگر هم می‌داشت بازم اسم روی کارت شناساییش با اسم روی کتاب متفاوت بود. پس بیخیال شد.

کتاب نقدهای مثبتی از روزنامه‌ها و مجله‌های متعددی از جمله گاردین و ساندی تایمز گرفت و در حالی که بقیه‌ی کتاب‌های کودک باید چند سال برای مشهور شدن صبر کنن، در عرض فقط ۶ ماه همه جا توی بریتانیا ازش صحبت می‌شد. آخر سال هم چندتا جایزه از جمله جایزه‌ی کتاب کودک سال بریتانیا رو برنده شد! اما هنوز آوازه‌ی کتاب به بیرون از مرزهای بریتانیا نرسیده بود. ماه آوریل ۱۹۹۸ توی نمایشگاه کتاب کودک بلونیا توی ایتالیا که یکی از مهم‌ترین و مشهورترین نمایشگاه‌های کتاب کودک توی جهان هست، اتفاق ویژه‌ای افتاد. «آرتور اِی لوین»، نایب رئیس انتشارات آمریکایی «اسکولاستیک»، طبق معمول هر سال توی این نمایشگاه دنبال یه کتاب برای چاپ می‌گشت که چشمش به پربحث‌ترین کتاب ماه‌های گذشته‌ی بریتانیا افتاد. اما آقای لوین تنها نبود. ناشرهای زیادی چشم به راه گرفتن امتیاز چاپ این کتاب بودن. پس چاره‌ای جز برگزار کردن مزایده نبود. مزایده‌ای برگزار شد و اسکولاستیک تونست با مبلغ ۱۰۵ هزار دلار این مزایده رو برنده بشه. این بالاترین مبلغی بود که تا به حال برای یک کتاب کودک پیشنهاد می‌شد. به این ترتیب پای داستان جو به آمریکا و احتمالا کل جهان باز شد. جو که بعد از نصیحت آقای کانینگهام، همون ویراستار انتشارات بریتانیایی، رفته بود و مشغول به تدریس شده بود، حالا می‌تونست با پولی که به‌دست آورده بعد از چند سال در به دری خونه بخره و با خیال راحت از کارش استعفا بده و کل وقتش رو روی نوشتن ادامه‌ی داستانش بذاره.

اما فرآیند چاپ کتاب توی آمریکا اون‌چنان بی‌دردسر نبود. این دفعه ناشران آمریکایی به اسم کتاب گیر دادن! اون‌ها اعتقاد داشتن که اسم «سنگ کیمیا» برای بچه‌ها سنگینه و می‌تونه باعث افت فروش کتاب بشه. بعد از جلسات متعدد با شخص نویسنده، جو اسم «هری پاتر و سنگ جادو» رو برای کتاب پیشنهاد کرد. («سنگ کیمیا» و «سنگ جادو» که اشاره شد، به ترتیب ترجمه شده‌ی عبارات انگلیسی «the Philosopher's Stone» و «the Sorcerer's Stone» هستن.) البته رولینگ بعدا گفت که اگر در موضع بالاتری نسبت به اون موقع بود، اجازه‌ی این تغییر رو نمی‌داد. البته تغییرات به اینجا ختم نشد و یک سری تغییرات هم توی کلمات استفاده شده توی کتاب که تو زبان انگلیسی بریتیش و اَمریکن متفاوتن داده شد و بالاخره در اول سپتامبر ۱۹۹۸ (۱۰ شهریور ۱۳۷۷) کتاب اول هری پاتر با همون نام «سنگ جادو» در تیراژ ۱۲۵ هزار نسخه منتشر شد و باز هم نقدهای تقریبا مثبتی گرفت. آخر سال هم کلی جایزه‌ی کتاب سال توی رده‌ی سنی کودکان و نوجوانان گرفت. فروش کتاب هم عالی بود و توی هر دو کشور به چاپ چندم رسید. تا حدی که توی آگوست ۱۹۹۹ به صدر جدول پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز رسید.

اما قبل از ادامه قصه‌مون‌، بذارین ببینیم اصلا برای چی اینقدر از این داستان استقبال شد؟ کتاب «هری پاتر و سنگ جادو» با یه چیزی بیشتر از ۲۰۰ صفحه در زمانی منتشر شد که کتاب‌های داستانی کودکان رنگ و بوی دیگه‌ای داشتن. کتاب‌های داستانی کوتاه با داستان‌هایی افسانه‌ای که جهان‌شون با جهان واقعیت فرق داشت. درسته که «سنگ جادو» چندین برابر قطورتر از کتاب‌های دیگه‌ی کودک بود اما این شاید تنها نقطه ضعفش بود. کتاب از همون پاراگراف اول توجه شما رو به طرز عجیب و غریبی به خودش جلب می‌کنه. کتاب این‌جوری شروع میشه:

فصل اول: پسری که زنده ماند. آقا و خانم دورسلی ساکن خانه‌ی شماره‌ی چهار خیابان پریوت درایو بودند. خانواده‌ی آن‌ها بسیار معمولی و عادی بود و آن‌ها از این بابت بسیار راضی و خوشنود بودند. این خانواده به هیچ وجه با امور مرموز و اسرار آمیز سر و کار نداشتند. زیرا سحر و جادو را امری مهمل و بیهوده می‌پنداشتند و علاقه‌ای به این گونه مسائل نداشتند.

مهم‌ترین مساله‌ای که می‌فهمیم اینه که این، دنیای خودمونه. ینی با هیچ دنیای افسانه‌ای و «سرزمین عجایب‌طور»ای سر و کار نداریم. بعد میگه خانواده‌ی فلانی آدمای «معمولی»‌ای بودن! اصلا «معمولی» ینی چی؟! «معمولی» رو کی تعریف می‌کنه؟! اما کم کم شما با نکات دیگه‌ای توی سبک ارائه‌ی داستان روبرو میشی. قلم رولینگ توصیفات بی‌نظیری داره که شما رو وارد تصورات مغز خودت می‌کنه. حالا این قلم شما رو وارد یه محیط جدید می‌کنه و به قول یکی، شما به جای خواندن انگار در حال تماشای کتاب هستید. تمام تصویرسازی‌ها در ذهن شما شکل می‌گیره و این بزرگترین هدیه‌ی جو به خوانندگانشه: «به خودت اجازه بده تصور و رویا پردازی کنی.» وارد دنیایی از تصورات خودت میشی در عین حال که توی همین دنیا هستی! ینی نرفتی توی یه فضای دیگه. این نوع دیگه‌ای از تخیله که داره اتفاق میوفته. جلوتر که می‌ریم، متوجه میشی تمام اِلِمان‌های مثبت داستان‌های مشهور جهان زیر یک سقف گرد اومدن. توجه به جزئیات، همون که برای خود جو توی داستان‌هایی که از بچگی می‌خوند مهم بود، نقش بسیار پر رنگی توی کتاب داره. دوستی و عشق بزرگترین نقش رو توی داستان داره و پرداختن به شخصیت‌ها به بهترین نحو انجام شده. همه‌ی این‌ها کاری کرد که آوازه‌ی «هری پاتر» دهن به دهن، توی مدارس و محوطه‌ی بازی پارک‌ها بین بچه‌ها پخش بشه. به گفته‌ی بلومزبری ناشر بریتانیایی کتاب‌ها، توی یک سال اول توی بریتانیا هیچ تبلیغی برای کتاب نشد و تبلیغ اون فقط به صورت "دهن به دهن" توی مدارس و زمین‌های بازی بچه‌ها بوده. خب برگردیم به زندگی جو. جو که از همون اول با اطمینان کامل از ادامه‌ی کتاب‌ها صحبت می‌کرد به بلومبزبری قول داد که تا یک سال بعد از انتشار کتاب اول، کتاب دوم رو هم آماده کنه. پس بعد از انتشار «سنگ کیمیا» بلافاصله به سراغ نوشتن دومین کتابش رفت. تو این حین اون مزایده هم توی آمریکا برگزار شده بود و پول خوبی دستش اومده بود که بالاخره تونست خونه دار بشه. این مهمترین کاری بود که می‌تونست با پول بدست اومده بکنه تا بالاخره اون فشاری که سال‌ها در مرز بی‌خانمانی بودن روش گذاشته بود برداشته بشه. تقریبا یک سال و یک هفته بعد از انتشار «سنگ کیمیا» توی بریتانیا، ینی توی ۲م جولای ۱۹۹۸، کتاب دوم منتشر شد: «هری پاتر و تالار اسرار» کمتر از یک سال بعد هم توی آمریکا منتشر شد و مثل کتاب قبلی به بالای لیست پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز رسید.

جو در حال نوشتن کتاب سوم بود که کمپانی‌های فیلم‌سازی بزرگ افتادن دنبالش تا امتیاز ساختن فیلم از روی کتاب‌هاش رو بخرن. اونم همیشه و با اطمینان جوابش منفی بود چون می‌ترسید توی داستانش دست ببرن و آینده‌ی شخصیت‌ها تحت تاثیر قرار بگیره. اون به جِد در حال کار روی کتاب سوم بود و باز هم با همون فاصله‌ی حدودا یک سال نسبت به کتاب قبلی توی بریتانیا منتشر شد و دقیقا ۲ ماه بعد هم توی آمریکا منتشر شد. البته این بار فضا کاملا متفاوت بود. از وقتی اسم کتاب سوم یعنی «هری پاتر و زندانی آزکابان» منتشر شد، شاخک‌های طرفدارای کتاب‌ها گیر کرد و ۸ سپتامبر ۱۹۹۹ که قرار بود کتاب توی کتابفروشی‌های آمریکا عرضه بشه، از صبح روز قبلش یه سری بچه با لباسای مبدل جادوگری با پدر یا مادرهاشون ریخته بودن توی کتابفروشی‌ها منتظر، که سر ساعت بتونن کتاب رو تحویل بگیرن. این شاید اولین باری بود که همچین فضایی برای یه کتاب دیده می‌شد. اما جو هنوز خیلی این مسائل رو جدی نگرفته بود و فکر می‌کرد یه نویسنده که هیچ‌وقت مثل یه ستاره‌ی سینما مشهور نمی‌شه! همیشه هم که بهش گفته بودن حواست رو جمع کنی ها! اصلا از کتاب کودک نمیشه پول در بیاری! دنبال کار باش و شغلت رو حفظ کن و از این حرفا. حالا اما وقتی می‌رفت آمریکا مراسم‌های جور وا جور براش می‌گرفتن. اسکولاستیک که ناشر آمریکایی کتاب‌ها بود خیلی برنامه‌های متعددی براش می‌گرفت. همش جشن خوندن و امضای کتاب. عجیب و غریب بود! اصلا برای اینا آماده نبود. اصلا انتظارشو نداشت. اصلا فوبیای حضور توی جمع داشت! حالا این همه آدم این ور اون ور دنیا منتظر بودن دو کلوم ازش بشنون یا براشون کتاب امضا کنه! سری اول که رفته بود آمریکا قابل تحمل بود شرایط و خب اوضاع مثل یه نویسنده‌‌ای بود که کتاب‌هاش پرفروشه. اما یک سال بعد که دوباره رفت آمریکا، واقعا اوضاع فرق کرده بود. تک تک جاهایی که می‌رفت صف‌های طولانی عجیب و غریبی که واقعا تا چشم کار می‌کرد مردم وایستاده بودن و وقتی می‌دیدنش جیغ می‌کشیدن! مثلا تعریف می‌کنه قرار بوده برن برای یه کتابفروشی کتاب امضا کنه. داشتن توی ماشین می‌رفتن، چندتا خیابون مونده به کتابفروشی می‌بینه یه سمت خیابون یه صف بلند از آدما وایستادن و اینا داشتن با ماشین رد می‌شدن از کنارشون. برگشته از اون خانمی که پیشش نشسته بوده پرسیده این صفه برای چیه؟ خانمه گفته حالا بریم جلو می‌بینی. بعد که یکم رفتن جلو، صفی که می‌دیده، رسیده به دم در همون کتابفروشیه، بعد رفته داخل و به قول خودش همینطوری مثل مار چرخیده توی ۴ طبقه تا رسیده جلو میز امضا. جو رو بردن از در پشتی وارد شده و به محض ورودش یهو همه جیغ کشیدن! یهو جا خورد! تازه اون‌جا بود که فهمید صف برای چی بوده. این همه آدم، اینقدر انرژی و زمان گذاشتن که فقط یه امضا ازش بگیرن. یادتونه اولین بار که کتابش رو دیده بود، می‌خواست یواشکی برداره و امضا کنه و بذاره سر جاش اما ترسید؟ ولی حالا شرایط متفاوت شده بود. اون شب ۲۰۰۰ تا کتاب امضا کرده و دیگه وقت تموم شده. چون صف تمومی نداشته! در واقع انتشار سومین کتاب تو ۱۹۹۹ رولینگ رو از یک نویسنده‌ی محبوب به یک سوپراستار جهانی تبدیل کرد. از بابت این شهرت ناگهانی واقعا اذیت می‌شد و بعضی اوقات احساس مریضی می‌کرد. چون خودش تنهای تنها بود. شوهر که نداشت، مادرش هم که فوت شده بود، با پدرش هم که رابطه‌ی خوبی نداشت. دخترش جسیکا هم که هنوز ۶ سالش بود. فقط خواهرش رو داشت که خب اون‌قدری راحت نبود که بره همیشه با اون صحبت کنه. کتاب «زندانی آزکابان» هم خیلی زود به صدر لیست پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز رسید. این برای اولین بار بود که ۳ کتاب از یک نویسنده و مربوط به یک شخصیت، در صدر لیست پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز قرار می‌گرفت.

همینطور که محبوبیت «هری پاتر» توی جهان بیشتر می‌شد، کمپانی‌های فیلمسازی دوباره سر و کله‌شون پیدا شد. جواب جو همچنان منفی بود و این کمپانی‌ها هم فکرمی‌کردند مشکل سر مبلغ قرارداده و فقط مبلغ رو می‌بردن بالا. اما بعد که دیدند جو قصد فروش امتیاز نداره، برای مدتی بیخیال شدن. کلا جو خیلی روی نحوه‌ی استفاده از داستانش حساس بود. حتی یه جایی بعضی از کمپانی‌ها مثل مایکروسافت، بوئینگ و سونی هم برای استفاده‌ی تبلیغاتی از هری پاتر با پیشنهادهای خوبی با جو وارد مذاکره شدن. اما جو این اجازه رو بهشون نداد. دیزنی و وارنربرادرز مهم‌ترین مشتری‌های فیلمسازی از روی کتاب‌های خانم رولینگ بودند. دیزنی گفته بود می‌تونه انیمیشن‌های خوبی از روی کتاب‌ها بسازه اما جو به شدت با این ایده مخالفت کرد تا اون‌ها کنار برن و وارنربرادرز با جدیت وارد بشه. توی همین اوقات یه روزی آقای دیوید هیمن که یه تهیه کننده‌ی جدید توی هالیوود بود، توجه‌ش به کتاب «سنگ جادو» جلب شد و مصمم شد که رولینگ رو راضی کنه. اون در لوای وارنربرادرز وارد این مذاکرات شد و اینقدر با رولینگ رفتن و اومدن تا بالاخره یه پالس‌های مثبتی از طرف خانم نویسنده دیده شد. البته جو چندتا شرط داشت که به شدت روشون پافشاری می‌کرد. اول از همه گفت باید حتما به نوشته‌های من پایبند باشید و داستان رو واسه خودتون تغییرش ندین. من شخصیت نمی‌فروشم به شما! کتابم رو می‌فروشم! پس واسه خودتون وسط داستان من قصه نگید و چیزی که توی کتاب نیست رو نیارید توی فیلم‌ها! من باید حتما فیلمنامه‌هاتون رو بخونم و تایید کنم. شرط بعدی هم اینه که بازیگرا و عوامل باید حتما بریتانیایی باشن! لوکیشن‌ها و فیلمبرداری هم باید توی بریتانیا باشه. آقای هیمن شرط‌ها رو قبول کرد ولی گفت فقط برای انتخاب کارگردان لطفا دستمون رو باز بذار تا شاید کارگردان آمریکایی بذاریم. ضمن این که قطعا فیلمنامه رو می‌دیم تایید کنی ولی باید متوجه باشی که ساختار کتاب و فیلم متفاوته و نمی‌شه دقیقا جزء به جزء شبیه کتاب باشیم. جو هم پذیرفت و اون موقع بود که یکی از مهم‌ترین قراردادهای سال‌های اخیر هالیوود بالاخره منعقد شد. رولینگ امتیاز ساخت فیلم از روی ۴ کتاب اولش رو به مبلغ گزاف ۱ میلیون پوند که اون موقع برابر با ۱.۶۵ میلیون دلار بود به آقای دیوید هیمن به نمایندگی از شرکت برادران وارنر که میشه همون وارنربرادرز واگذار کرد. آقای هیمن پیشنهاد اقتباس از کتاب رو به «استیو کلاوز» که یه فیلمنامه نویس و کارگردان نسبتا تازه‌کار بود پیشنهاد کرد. آقای کلاوز هم که آخرین فیلمنامه‌ی اقتباسیش یعنی «پسران شگفت‌انگیز» نامزد یه جین جایزه از جمله گلدن گلاب و اسکار شده بود پیشنهاد آقای هیمن رو قبول کرد و مشغول شد. کلاوز حواسش به حساسیت‌های رولینگ هم بود و چندین و چند بار باهاش دیدار کرد و درمورد ادامه‌ی داستان سوالاتی پرسید تا در جریان بازنویسی داستان‌ها یه وقتی سوتی نده! (که البته از شما چه پنهون ایشون یا بقیه‌ی عوامل کم سوتی‌های عجیب و غریب ندادن و کم حرص طرفدارا رو در نیاوردن!) اینقدر توی سال ۱۹۹۹ درمورد هری پاتر حرف شد که در عین ناباوری جو، مجله‌ی تایم برای اولین بار جلدش رو به یه داستان کودکان اختصاص داد و طرحی اختصاصی از هری پاتر که تصویرگر کتاب‌های نسخه‌ی آمریکایی، «مری گراندپری» کشیده بود در ۴ اکتبر ۱۹۹۹ روی جلد مجله‌ی تایم رفت. در همین زمان جو با جدیت در حال کار روی چهارمین جلد کتابش بود و دنیای هری پاتر داشت وارد فضای تازه‌ای می‌شد. در نیمه شب ۸ جولای ۲۰۰۰ چهارمین کتاب با نام «هری پاتر و جام آتش» برای اولین بار به طور هم‌زمان در یک ساعت در سراسر جهان عرضه شد. (جالبه که بدونید توی یکی از همین دوره‌های عرضه‌ی هم‌زمان، شهر کتاب نیاوران تهران هم به طور هم‌زمان به فروش کتاب پرداخت. به هر حال...) از چند روز قبل طرفدارای زیادی چادر زده بودن و پشت در کتابفروشی‌ها توی صف مونده بودن تا بتونن زودتر ادامه‌ی داستان رو بخونن. انتشارات‌ها هم برنامه‌های ویژه‌ای برای جو داشتند. اصلی‌ترین جشن انتشار کتاب که قرار بود توش جو هم کتاب رو بخونه، با حضور ۱۲ هزار نفر از هوادارها انجام شد. انگار کنسرته! جو که به شدت فوبیای حضور توی جمع داشت این بار باید کتابش رو توی همچین جمعیتی می‌خوند. از ترس این جمعیت، توی گوش‌هاش رو پوشونده بود تا صدای جمعیت کمتر اذیتش کنه. دست و پاش به شدت می‌لرزید...

کتاب «جام آتش» توی ۲۴ ساعت اول فقط توی آمریکا بیشتر از ۳ میلیون نسخه فروخت که این فروش، رکورد بیشترین فروش رو توی صنعت نشر شکست. چند ماه بعد، جایزه‌ی نویسنده‌ی سال از سوی جشنواره‌ی کتاب بریتانیا به جوآن رولینگ اهدا شد. ۲۳ آگوست ۲۰۰۰، وارنربرادرز، طی یک کنفرانس خبری، از دنیل رادکلیف، اما واتسون و روپرت گرینت، سه بازیگر اصلی فیلم‌های هری پاتر رونمایی کرد که الآن بعد از گذشت ۱۸-۱۹ سال هر کدوم واسه خودشون کسی شدن. اون موقع دن، اما و روپرت سه تا بچه‌ی ۱۰-۱۱ ساله بودن که تقریبا کسی نمی‌شناختشون. پروسه‌ی پیدا کردن این سه تا خودش یه داستان مفصله که اگر دوست داشتید حتما برید درموردش بخونید یا ببینید. به خصوص درمورد دنیل. این اتفاق زندگی اون‌ها رو کاملا زیر و رو کرد. به هر حال دن، اما و روپرت معرفی شدن و از یک هفته‌ی بعد یعنی ۱ سپتامبر ۲۰۰۰ فیلمبرداری اولین فیلم هری پاتر شروع شد. صحبت‌هایی از علاقه‌ی «استیون اسپیلبرگ» کارگردان مشهور فیلم «پارک ژوراسیک» مطرح شد اما بالاخره کارگردانی این فیلم به «کریس کلمبوس» آمریکایی سپرده شد که اون موقع فیلم‌های تنها در خانه‌ی ۱ و ۲ش ترکونده بود. اوایل جو زیاد می‌رفت سر صحنه‌ی فیلم‌ها تا یه سر و گوشی آب بده تا خیالش راحت بشه عوامل به قول‌هاشون درمورد داستان پایبند هستن. اما وقتی چند بار رفت و دید اوضاع بر وفق مراده، دیگه کمتر رفت اون‌جا تا کمتر مزاحمشون باشه. یعنی بیشتر بین کتاب و فیلم فاصله گذاشت چون متوجه شد که این دوتا دنیا متفاوته و نباید خیلی توی کارشون دخالت کنه. دفعه‌های اولی که می‌رفت سر صحنه حس عجیب و غریبی داشت و بعضی اوقات به گریه میوفتاد. باورش نمی‌شد ایده‌های توی ذهنش و چیزایی که بیشتر از ۱۰ سال باهاشون زندگی کرده حالا جلوی چشماشه. باورش نمی‌شد ایده‌ای که توی یه قطار به ذهنش رسید و سال‌ها توی تنهایی تمام با سختی براش تلاش کرد حالا صدها نفر رو مشغول کرده و دارن ازش نون می‌خورن. به این مساله خیلی افتخار می‌کرد. بیشتر از یک سال بعد یعنی توی نوامبر ۲۰۰۱ فیلم «هری پاتر و سنگ جادو» (و البته توی بریتانیا با نام «هری پاتر و سنگ کیمیا») اکران شد و اون هم ترکوند! ۹۰.۳ میلیون دلار فروش در اولین آخر هفته‌ی اکران و ۳۱۷ میلیون دلار فروش تا پایان اکران فقط در سطح آمریکا که برای اون سال رکورد محسوب می‌شد. بنابراین عنوان پرفروش‌ترین فیلم سال ۲۰۰۱ به فیلم اول هری پاتر رسید. حالا دیگه با اکران فیلم اول، شهرت هری پاتر چند برابر شده بود تا حدی که طبق یک آمار توی همون سال ۲۰۰۱، هر ۳۰ ثانیه توی جهان یک نفر خوندن کتاب‌های هری پاتر رو شروع می‌کرد!

از این‌جا به بعد دیگه تقریبا هر دو سال یه کتاب و یه فیلم بیرون می‌اومد و تقریبا همه هم به صدر جدول پرفروش‌ترین‌های سال می‌رسیدن. ۱۷ سال از زندگی جو به نوشتن کتاب‌های هری پاتر گذشت. من هم در ادامه می‌خوام به همین بهونه، به ۱۷ مورد از اتفاقات و جزئیات زندگی جو بپردازم که شاید جایی نشنیده باشید و براتون جالب باشه: ۱. عروسی با لباس مبدل: بعد از انتشار کتاب ۴ و وقتی زندگی جو از شرایط سخت قبلی بیرون اومد، جو دیگه از تنهایی خسته شد و دنبال یه مرد می‌گشت! اون دنبال مردی بود که خودش کار خودش رو داشته باشه و تقریبا به پیشرفتی رسیده باشه که بخاطر پول جو نزدیکش نشه. با «نیل مورای» دکتر هوش‌بری آشنا شد و در سال ۲۰۰۱ طی یه مراسم خصوصی توی خونه‌شون ازدواج کردن. جالب اینه که برای خرید لباس عروسیش مجبور شد با چهره‌ی مبدل و گریم ناشناس بره بیرون تا مردم نشناسنش. کمتر از ۲ سال بعد توی مارس ۲۰۰۳ و زمانی که نوشتن کتاب ۵ یعنی «هری پاتر و محفل ققنوس» تموم شده بود و توی مراحل چاپ بود، اون‌ها صاحب یک پسر به نام «دیوید» شدند. ۲ سال بعد هم دقیقا وقتی شرایط مشابهی برای کتاب ششم یعنی «هری پاتر و شاهزاده دو رگه» بود صاحب یه دختر به اسم «مکنزی» شدن. خانم رولینگ البته نوشتن کتاب‌هاش ششم و هفتم رو بخاطر رسیدگی به فرزندان نوزادش برای چند ماه متوقف کرد.

۲. شهرت هالیوودی: شهرت خانم رولینگ کم دردسر نداشته براش. یکی از دلایلش این بود که یهو مشهور شد دقیقا مثل شخصیت هری. اما اصلی‌ترین دلیلش این بود که جو اصلا انتظار این حجم از شهرت رو نداشت. چون نویسنده‌ها اصلا اینطوری مشهور نمی‌شن. کتاب‌شون مشهور میشه ولی خودشون رو به چهره خیلی کسی نمی‌شناسه. اما حجم شهرت هری پاتر دامن نویسنده‌ش رو هم گرفت و خود خانم رولینگ و تمام افرادی که به نحوی با ایشون در ارتباط بودن تحت فشار خبرنگارها قرار گرفتن. در واقع شهرت خانم رولینگ بیشتر به ستاره‌های هالیوود شباهت داره تا یه نویسنده‌ی موفق. مثلا خبرنگارها چندین بار افتادن دنبال «شوآن»، اون دوست دوران مدرسه‌ی جو، که درمورد جو بیشتر ازش بپرسن. یا پدرش و همسایه‌های زمان کودکیش و غیره. از یه جایی به بعد خانم رولینگ قاطی کرد! مصاحبه‌های شدید کرد که بیخیال بقیه بشید وگرنه کار به شکایت می‌رسه. توی حرفش هم جدی بود و شکایت هم کرد از بعضی‌ها. توی یکی از معروف‌ترین‌هاش، یه بار یه سری خبرنگارهای پاپاراتزی یه سری عکس از خانم رولینگ و همسرش توی ساحل گرفتن و عکس به خبرگزاری‌ها رو روزنامه‌ها رسید. واکنش جو هم شکایت بود و عکاس مربوط و خبرگزاریش رو به دادگاه کشید. اون خیلی براش مهم بود که از زمان‌های خصوصیش با خانواده و مهمتر از همه از بچه‌هاش هیچ عکسی هیچ جا نباشه. تقریبا هم توی این امر موفق بودن. من برای این قسمت پادکست کلی برای پیدا کردن حداقل یه عکس از دوتا بچه‌ی کوچیک خانم رولینگ سرچ کردم ولی عکسی پیدا نکردم. حتی تاریخ تولدشون هم به زور پیدا شد. یه جا قدیما توی سایت خود خانم رولینگ نوشته بود تاریخ تولدشون رو. از آقای دکتر مورای هم به جز عکس‌هایی که توی مراسم‌ها کنار همسرش هست عکس خاصی نبود. ولی از جسیکا چندتا عکس هست که خب البته جسیکا که الآن دیگه تقریبا ۲۵ سالشه و اختیارش دست مادرش نیست.

۳. پدر بی‌پول، دختر پول‌دار: سال ۲۰۰۳ خبر اومد پیتر رولینگ، پدر جو، بخاطر ورشکستگی، کتاب خاص هدیه‌ای که دخترش چند سال پیش به مناسبت روز پدر امضا کرده بود و بهش هدیه داده بود رو توی یه حراجی به فروش گذاشته. آقای رولینگ مدت کوتاهی بعد از درگذشت همسرش با منشی شرکتش وارد رابطه شده بود و با اون ازدواج کرده بود. یه ون برگر فروشی داشت که بیزینسش با مشکل مواجه شده بود و مجبور شده بود هدیه‌ی دخترش رو به حراج بذاره. کتاب مذکور توی اون حراجی ۱۰۰ هزار پوند به فروش رفت. البته پیتر قبل از اقدام به این کار، به دخترش زنگ زد و بهش خبر داد. جو هم خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت ارتباطش رو با پدرش قطع کنه. البته رابطه‌شون از اول هم اون‌چنان خوب نبود ولی خب جوآن همیشه سعی می‌کرد احترام پدرش رو نگه داره. تا بالاخره سر مساله‌هایی که بعد از فوت مادرش بوجود اومده بود و به خصوص سر این یکی، حس کرد که دیگه رابطه با پدرش فایده‌ای براش نداره. پدرش حتی توی مراسم بزرگداشت مادرشون به دختراش اجازه نداده بود که پیکر مادرشون رو دوباره ببینن و جو این رو هم خیلی به دل گرفته بود.

۴. مذهب در مقابل جادو: بعد از انتشار «زندانی آزکابان»، یه جنبش بزرگی در مخالفت با کتاب‌ها توی یه سری از ایالت‌های آمریکا به راه افتاد. سر دم دارش هم مسیحی‌های افراطی بودن که اعلام کردن رولینگ با این کتاب‌ها داره جادوگری رو ترویج می‌ده و این برای دین‌داری بچه‌هاشون مضر هست. اون‌ها کمپین‌هایی رو به راه می‌انداختن و کتاب‌های هری پاتر رو آتیش می‌زدن. حتی پاپ بندیکت شانزدهم که البته اون موقع هنوز پاپ نشده بود، گفت این کتاب‌ها موهن هستند و بی احترامی به دین هستند و برای کودکان مضر! تو یه مورد هم یه سری از معلم‌ها از آموزش و پرورش درخواست کردند که ورود کتاب‌های هری پاتر رو به مدارس ممنوع کنه چون خیلی می‌دیدن که سر کلاس بچه‌ها دارن هری پاتر می‌خونن! بعضی از والدین هم به جو نامه می‌زدن و به یک سری مسائل توی داستان گیر می‌دادن. جو اوایل فقط سکوت کرده بود ولی بعد تصمیم گرفت جواب بده. جوابش این بود که اولا من هیچی رو ترویج نمی‌دم توی کتاب‌هام. چون مهم‌تر از هر چیز دوست دارم همه قشری کتابم رو بخونن. پس دنبال ترویج چیزی نیستم. مطمئنم که اصلا کتاب‌هام رو نخوندین! پس بی‌خود گیر الکی ندین. ضمن این که من کتاب‌ها رو دارم واسه دل خودم می‌نویسم! پس هر جور دلم بخواد می‌نویسمشون! شما می‌تونی ندی بچه‌ت بخونه! من خودم مادرم، شما حق داری طبق طرز فکر خودت تشخیص بدی که بچه‌ت چی بخونه و چی نخونه. ولی نمی‌تونی برای بچه‌ی دیگران تصمیم بگیری! پس شما کنترلت رو روی بچه‌ی خودت اعمال کن! کاری به بقیه‌ی بچه‌ها نداشته باش! در ادامه هم گفته مشکلی هم با این که کتاب‌هام رو بسوزونید ندارم! چون نمی‌تونید بدون این‌که اون‌ها رو بخرید بسوزونیدشون! با وجود این که بارها از کتاب‌ها این نتیجه‌گیری شده که جو به دین یا خدا اعتقادی نداره، اما خود جو بارها تاکید کرده که به خدا و زندگی پس از مرگ معتقده و نشونه‌هاش هم توی کتاب‌ها موجوده. به خصوص نشانه‌های مسیحیت توی کتاب آخر. اما به این هم اشاره کرده که اون‌قدر آدم دین‌داری نیست. ]صحبت درمورد شرایط تو ایران (برای ایران، اسلام، مستند، تلویزیون، حرف و حدیث)[

۵. خداحافظی در هتل: سال ۲۰۰۶ که اوج نوشتن خانم رولینگ برای اتمام کتاب‌های هری پاتر رسید، جو متوجه شد که با حضور بچه‌ها و شرایطی که وجود داره دیگه نمی‌تونه توی خونه برای نوشتن تمرکز کنه. با وضعیتی هم که براش وجود داشت قاعدتا دیگه توی کافه هم نمی‌تونست بنویسه. تصمیم گرفت یه هتل رو انتخاب کنه و بره اون‌جا بنویسه. اون هتل سنتی بالمورال توی ادینبرا رو انتخاب کرد و آخرین فصل‌های آخرین کتاب هری پاتر رو اون‌جا نوشت. الآن اتاق اون هتل به یه جای توریستی تبدیل شده! بالاخره در ۱۱ ژانویه‌ی سال ۲۰۰۷ نوشتن آخرین کتاب هری پاتر بعد از ۱۷ سال به اتمام رسید و فصلی رو که سال‌ها قبل یعنی زمان چاپ کتاب اول نوشته بود و گذاشته بود کنار، با تغییراتی کوچیک به انتهای کتاب ضمیمه کرد. حالا باید با سوگی روبرو می‌شد که سال‌ها ازش فرار کرده بود و سعی کرده بود بهش فکر نکنه تا وقتی که اتفاق بیوفته. سر نوشتن کتاب ۷ دو بار به شدت گریه کرد. دفعه‌ی اول بخاطر تجربیات تلخی بود که برای هری اتفاق افتاده بود و شباهت‌هایی که به اتفاقات تلخ زندگی خودش داشت. دومین بار برای خداحافظی با شخصیت‌هایی که ۱۷ سال توی ذهنش باهاشون زندگی کرده بود. می‌گه فقط یک بار و زمان مرگ مادرم اینطوری اشک ریخته بودم.

۶. از رونق تا ورشکستگی کتابفروشی‌ها: کتاب‌های هری پاتر در زمانی منتشر شد که صنعت کتاب‌های چاپی رو به زوال بود و روز به روز با بیشتر شدن نقش فضای مجازی توی زندگی بچه‌ها، نرخ مطالعه‌ی اون‌ها پایین اومده بود. اما در همین زمان با اومدن کتاب‌های هری پاتر سرانه‌ی مطالعه نه تنها پایین نیومد بلکه بالاتر هم رفت. در سال ۲۰۰۵ بعد از انتشار «شاهزاده دو رگه» ۲۰% به درآمد کتابفروشی‌های مستقل در منطقه‌ی خلیج سانفرانسیسکو اضافه شد. اما طی ۱۰ سال بعد از اون و پس از پایان مجموعه کتاب‌های هری پاتر، نه تنها کتابفروشی‌های مستقل بلکه برخی کتابفروشی‌های زنجیره‌ای غول پیکر هم تعطیل کردند.

۷. ثروتی بالاتر از ملکه‌ی بریتانیا: سال ۲۰۰۷ سال بزرگی برای طرفدارهای هری پاتر بود. طی یک هفته بین ۱۳ و ۲۱ جولای اول فیلم پنجم و بعد کتاب آخر هری پاتر عرضه می‌شد که جو اون یک هفته رو توی تمام جهان و حتی همین ایران خودمون به شدت هری پاتری کرده بود. فروش فوق‌العاده‌ی کتاب «هری پاتر و یادگاران مرگ» باعث شد که جی. کی. رولینگ در پایان سال، توی لیست میلیاردرهای جهان از طرف فوربز قرار بگیره. حالا اون به اولین نویسنده‌ی میلیاردر جهان تبدیل شد و ثروتی بالاتر از ثروت ملکه‌ی بریتانیا رو داشت و در پایان سال بعد از ولادیمیر پوتین، در مقام دوم فرد سال ۲۰۰۷ توسط مجله‌ی تایم قرار گرفت.

۸. تجربه‌ی رویای قدم زدن در هاگوارتز: سال‌ها بود که کمپانی یونیورسال دنبال خانم رولینگ افتاده بود که یه تم پارک هری پاتری بسازه اما با مخالفتش روبرو می‌شدن. بالاخره در سال ۲۰۰۷ بعد از پیشنهاد فوق‌العاده‌ای که این کمپانی ارائه داد، رولینگ راضی شد. (یه توضیح درمورد تم پاک برای اون‌هایی که نمی‌دونن بدم. شهربازی‌هایی که ما می‌شناسیم رو توی انگلیسی بهش می‌گن امیوزمنت پارک. توی امیوزمنت پارک‌ها تمرکز سازندگان روی وسایل بازی هست اما توی تم پارک‌ها تمرکز روی فضاسازی یا همون تم هستش. مثل تم پارک‌های دیزنی‌لند) سال ۲۰۱۰ تم پارک «دنیای جادویی هری پاتر» در اورلاندوی فلوریدا افتتاح شد که چند سطح بالاتر و بهتر از تم پارک‌های دیگه بود. توی اون‌جا می‌تونید از قلعه‌ی هاگوارتز و دهکده‌ی هاگزمید دیدن کنید، نوشیدنی جادویی بنوشید و وسایل جادویی عجیب و غریبی که توی فیلم‌ها دیدید رو بخرید. تا الآن ۲ تا پارک مشابه دیگه توسط یونیورسال توی ژاپن و هالیوود افتتاح شده و یه زمانی صحبت‌هایی درمورد ساخت یکی توی چین هم بود.

۹. بلندترین فرش قرمز تاریخ سینما: وقتی که سال ۲۰۰۹ اعلام شد که کتاب «یادگاران مرگ» به دو فیلم تبدیل خواهد شد، طرفدارا به دو دلیل خیلی خوشحال شدند. یکی بخاطر این که دیرتر باید با هری پاتر خداحافظی کنن و دومی این که حذفیات فیلم‌ها خیلی کمتر میشه. نوامبر ۲۰۱۰ و جولای ۲۰۱۱ دو فیلم «هری پاتر و یادگاران مرگ: قسمت اول و دوم» اکران شد و بازیگرها و خانم رولینگ بعد از ۱۰ سال توی بلندترین فرش قرمز تاریخ سینما توی میدون تلگراف لندن با طرفدارها خداحافظی کردند. مراسم افتتاحیه‌ای که از چند روز قبل طرفدارها رو توی یکی از اصلی‌ترین میدون‌های شهر لندن دور هم جمع کرده بود تا برای آخرین بار بازیگرای حالا دیگه خیلی مشهور این سری فیلم‌ها رو از نزدیک ببینن. آخر مراسم، دیوید هیمن، تهیه کننده‌ی هر ۸ فیلم و دیوید یتس کارگردان ۴ فیلم آخر به همراه دنیل رادکلیف، اما واتسون و روپرت گرینت و البته خود جی. کی. رولینگ یک به یک طی سخنرانی‌هایی از طرفدارها تشکر کردند و ازشون خداحافظی کردند. طرفدارهایی که وقتی کتاب اول رو خوندن دبستانی بودن و در طول بیش از یک دهه انتشار کتاب‌ها و نمایش فیلم‌ها با اون‌ها بزرگ شدن. دقیقا مثل بازیگرای محبوبشون.

۱۰. گسترش دنیای هری پاتر: از خانم رولینگ بارها و بارها پرسیده شد که آیا ادامه‌ای برای هری پاتر خواهد نوشت؟ رولینگ همیشه می‌گفت «هیچوقت نمیگم هیچوقت!» اما قصدی برای این کار ندارم و فکر می‌کنم کارم با هری تموم شده. با این وجود اتفاق‌های زیادی بعد از پایان کتاب‌های هری پاتر برای دنیای جادویی اون افتاده. خانم رولینگ سال ۲۰۱۱ توی روز تولدش یه سورپرایز برای طرفدارها داشت و یه وبسایت به اسم «پاترمور» به عنوان یه دایرت‌المعارف هری پاتری افتتاح کرد که هر از چند گاهی اطلاعات جدیدی که توی کتاب‌ها نیستن رو اون‌جا منتشر می‌کنه. از سال ۲۰۱۳ زمزمه‌هایی شنیده شد مبنی بر این که وارنربرادرز قصد داره یه مجموعه فیلم مشتق یا اسپین‌آف برای فیلم‌های هری پاتر بسازه و فیلمنامه‌ی این فیلم‌ها رو هم قراره خود خانم رولینگ بنویسه. این مجموعه فیلم ابتدا قرار بود ۳ قسمتی باشه که بعد، اون رو به ۵ قسمت افزایش دادن. تا به حال ۲ فیلم از این مجموعه ساخته شده. «جانوران شگفت انگیر و زیستگاه آن‌ها» در سال ۲۰۱۶ و «جانوران شگفت انگیز: جنایات گریندلوالد» در سال ۲۰۱۸ اکران شدند. فیلمنامه‌ی قسمت سوم هم جدیدا آماده شده و قراره سال ۲۰۲۰ اکران بشه. درمورد این که این مجموعه فیلم ۵ قسمتی اصلا درمورد چی هست و چه ربطی به داستان‌های هری پاتر داره خیلی چیزی نمی‌گم چون به پادکستمون مربوط نیست. فقط باید گفت که داستانش ۷۰ سال قبل از شروع داستان هری پاتر اتفاق میوفته. علاوه بر همه‌ی اینا یه اتفاق هیجان انگیز دیگه هم توی دنیای هری پاتر افتاد و اون تئاتری هست به اسم «هری پاتر و فرزند نفرین شده» این تئاتر که از ۳۰ جولای ۲۰۱۶ توی لندن به روی صحنه رفته قراره از سال دیگه توی نیویورک هم اجرا بشه و طبق چیزهایی که درموردش شنیدم اتفاق‌های جدیدی در صنعت نمایش توش اتفاق افتاده که می‌گن قبلا نمی‌شده اجراشون کرد. این داستان که به هشتمین کتاب هری پاتر مشهور شده رو خود خانم رولینگ ننوشته و اصلا یه نمایش‌نامه‌س که دو تا نمایش‌نامه‌نویس نوشتن و خانم رولینگ تاییدش کرده. این نمایش هم مثل بقیه‌ی چیزای هری پاتر رکورد فروش یه تئاتر رو جابجا کرده و چندتا جایزه‌ هم گرفته.

۱۱. شخصیت خیالی پول‌ساز: خیلی جالبه که هری پاتر در هر عرصه و صنعتی وارد شده تقریبا میشه گفت که به موفقیت چشم‌گیری رسیده. کتاب‌ها رکورد دار، کتاب‌های صوتی رکورد دار، فیلم‌ها رکورد دار، تئاتر پرفروش، عروسک و لگو و انواع بازی‌های رومیزی و رایانه‌ای پرفروش، تم پارک هم پر بازدید! داستان فراتر هم بوده که دیگه جو اجازه‌ی پیشروی بیشتر نداده. توی یه مورد عجیب مایکل جکسون پیشنهاد یه تئاتر موزیکال رو به رولینگ داده که پیشنهادش رد شده! فکرکنید یه کنسرت هری پاتری که مایکل می‌ساخت چی می‌شد! هری پاتر الآن برندی با ارزش ۲۵ تا ۳۰ میلیارد دلار هست. طبق آماری که توی فوریه‌ی ۲۰۱۸ منتشر شده، بیشتر از ۵۰۰ میلیون نسخه کتاب هری پاتر به ۸۰ زبان مختلف فروخته شده که اون رو به پرفروش‌ترین کتاب جهان تبدیل کرده؛ حتی بیشتر از انجیل! کل فیلم‌های ساخته شده برای دنیای جادویی بیشتر از ۹ میلیاد دلار فروش داشته که بعد از دنیای ماروِل و استار وارز پرفروش‌ترین مجموعه فیلم جهان هست. شهرت هری پاتر به حدی شد که توی افتتاحیه‌ی المپیک ۲۰۱۲ لندن، از اِلِمان‌های اون به عنوان یکی از افتخارات بریتانیا توی مراسم استفاده شد و خود خانم رولینگ هم بصورت کاملا غیر منتظره و اعلام نشده توی مراسم حاضر شد و قسمتی از کتاب «پیتر پن» رو خوند.

۱۲. هری؛ محبوب ماندگار: کتاب‌های هری پاتر یه ویژگی خلاقانه داشت که تا قبل از اون توی صنعت کتاب‌های کودک و نوجوان خیلی بهش توجه نشده بود. هر کتاب که جلو می‌رفت شخصیت‌های اصلی داستان بزرگتر می‌شدن و مسائل‌شون هم پیچیده‌تر می‌شد. دقیقا همین اتفاق داشت برای خواننده‌هاش هم می‌افتاد. باور بکنید یا نه اون زمان این یه اتفاق شگفت‌انگیز در این صنعت بود و بعضی‌ها این رو بزرگترین تغییر در صنعت کتاب کودک از قرن ۱۸-۱۹ میلادی می‌دونن. تا قبل از هری پاتر، کتاب‌های کودک با یک شخصیت که توی یه شرایط سنی و با یه دغدغه‌های خاص گیر کرده، نوشته می‌شدن. در کنار این ویژگی، جو از مفهوم عشق به طرز شگفت‌آوری توی داستانش استفاده کرد و عشق و دوستی رو به اصلی‌ترین جوهره‌ی داستانش تبدیل کرد. این در زمونه‌ای اتفاق میوفته که روز به روز روابط داره از اون حالت صمیمیش خارج می‌شه و آدم‌ها بیشتر دنبال این چیزا توی داستان‌ها می‌گردن. جو با استفاده از جادو و جادوگری که یه چیز مرموز و اغلب منفی هست، اون رو به نقطه‌ی قوت داستانش تبدیل کرد و حس مردم رو به جادو تغییر داد و شاید همین باعث نگرانی مذهبی‌ها شده بود. یکی دیگه از دلایل موفقیت هری پاتر دقت کم‌نظیر جو به جزئیات بود. تا حدی که اون می‌گه این ۷ کتاب رو بصورت یک کتاب می‌بینه و هیچ‌وقت حس ۷ تا داستان متفاوت رو بهشون نداشته. و همین باعث شده که شما چیزهایی رو توی کتاب اول می‌بینی که دلیلش رو توی کتاب ۷ متوجه می‌شی و حتی بعضی جاها برعکس! یعنی کتاب ۷ رو می‌خونی یه دلیل یه جمله رو متوجه نمی‌شی و بعد اگر دوباره کتاب ۱ رو بخونی یهو متوجه دلیلش می‌شی که اِ! پس داستان از این قرار بوده! این وقتی جالب‌تر می‌شه که متوجه بشی این دو کتاب با فاصله‌ی ۱۷ سال از هم نوشته شدن و البته اینم بگم که این دقیقا نقطه ضعف فیلم‌هاست که چون کارگردان‌های مختلفی اون‌ها رو ساختن اصلا حس یک داستان واحد به بیننده دست نمی‌ده. جو توی نوشتن این داستان‌ها از دانش ادبیات کلاسیکش که توی دانشگاه خونده بود خیلی استفاده کرد و بعضی موقع‌ها هم از افسانه‌های نقاط مختلف جهان و کتاب‌های قدیمی بعضی اسم‌ها رو کش رفت! جملات بسیاری از کتاب‌های هری پاتر مشهور شده که از عین همون‌ها توی فیلم‌ها هم استفاده شده. معمولا این جملات مشهور هم از زبان دامبلدور به هری گفته می‌شه. چندتا از اون جمله‌ها رو براتون می‌گم:

هری، آدم هرگز نباید غرق رویاهاش بشه و زندگی رو از یادت ببره. این توانایی‌های ما نیست که حقیقت باطنی ما رو نشون میده؛ بلکه انتخاب‌های ماست. دلت برای مرده‌ها نسوزه، هری؛ برای زنده‌ها دلسوزی کن. و بیشتر از همه، برای کسانی که بدون عشق زندگی می‌کنن.

از این نقل قول‌های قشنگ خیلی زیاده. اما جالب‌ترین نقل قول کل کتاب‌های هری پاتر می‌رسه به این جمله توی اولین فصل اولین کتاب:

این پسر مشهور میشه. تمام بچه‌های دنیامون اونو خواهند شناخت.

اتفاقی که تقریبا می‌شه گفت در واقعیت به حقیقت تبدیل شد. جو احتمالا این جمله رو سال ۱۹۹۰-۹۱ نوشت یعنی حتی قبل از این که با «ژورژ آرانتس»، اون همسر پرتغالی سابقش آشنا بشه. سال‌ها بعد واقعا کمتر بچه‌ای یا شاید کمتر فردی توی جهان پیدا می‌شه که اسم «هری پاتر» رو نشنیده باشه. البته طبق گفته‌ی خود جو، یک بار دیگه هم همچین چیزی بهش الهام شده بود. یک بار توی اون دوران افسردگی و اینا وقتی کالسکه به دست داشت توی خیابون‌های ادینبرا راه می‌رفت یه صدایی توی ذهنش اومد که «بنویسش، شاید چاپ نشه. ولی اگر چاپ بشه موفق می‌شه.». جو آدم با اعتماد به نفسی نبود. اما طبق گفته‌ی خودش این تنها چیزی بود که بهش باور پیدا کرد.

۱۳. رازی که زود برملا شد!: در آوریل ۲۰۱۳ کتاب جنایی «آوای فاخته» نوشته‌ی «رابرت گالبریث» منتشر شد. این کتاب یه داستان جنایی از مجموعه‌ای احتمالا بیشتر از ۷ جلدی با شخصیت اولی به نام کارآگاه «کورمون استرایک» بود. کتاب آوای فاتخه که اولش با تیراژ کمی چاپ شده بود در ابتدا خیلی توجه خاصی رو جلب نکرد. اما در ۱۳ جولای ۲۰۱۳ یعنی ۳ ماه بعد از انتشار کتاب روزنامه‌ی ساندی تایمز فاش کرد که به نظر می‌رسه «رابرت گالبریث» یه اسم مستعار باشه که احتمالا مربوط به جی. کی. رولینگه. هرچند ساندی تایمز اول یه سری داستان سر هم کرد که یه اپلیکیشن واسه فلان پروفسور دانشگاه آکسفورد کلمات رو بررسی کرده و متوجه شده این رولینگه. ولی بعدا مشخص شد که یکی از شرکای یک شرکت حقوقی که خانم رولینگ با اون‌ها کار می‌کرد، به دوست صمیمی همسرش گفته که رابرت گالبریث در واقع جی. کی. رولینگه. این فرد هم چند روز بعد این رو از طریق توئیتر به خبرنگار ساندی تایمز فاش کرده. از شخص مورد نظر بعدا شکایت شد و غرامتش رو هم پرداخت کرد. به محض افشای نام اصلی نویسنده‌ی رمان «آوای فاخته»، فروش اون یه طرز چشمگیری افزایش پیدا کرد و در پایان سال هم پرفروش‌ترین کتاب ادبیات داستانی سال بریتانیا شد. به گفته‌ ناشر،‌ در عرض سه هفته اول انتشار این کتاب، فروشش تنها ۵۰۰ جلد بود، اما بعد از افشای هویت اصلی نویسنده‌اش، این رقم به ۱۸ هزار نسخه رسید. یک سال بعد در ژوئن ۲۰۱۴، کتاب «کرم ابریشم» به عنوان دومین رمان از مجموعه‌ی «کورمون استرایک» منتشر شد. «رد پای شیطان» سومین کتاب این مجموعه هم در اکتبر ۲۰۱۵ عرضه شد. جدیدترین کتاب این مجموعه هم در سپتامبر ۲۰۱۸ با نام «سفید کشنده» وارد کتابفروشی‌ها شده. از حدود دو سال پیش، شبکه‌ی تلویزیونی BBC One شروع به پخش مینی سریالی به اسم «استرایک» بر اساس این رمان‌ها کرد که تقریبا هر کتاب رو به دو یا سه قسمت تبدیل کردند. فصل جدید بر اساس کتاب چهارم این مجموعه هم در چهار قسمت در دست ساخته. اینم بگم که خانم رولینگ قبل از انتشار این مجموعه، کتابی به اسم «خلاء موقت» نوشته بود که سال ۲۰۱۲ منتشر شد. «خلاء موقت» یه داستان غیر فانتزی و سیاسیه که توی زمان حال، توی یکی از روستاهای بریتانیا می‌گذره. با همکاری HBO و BBC One، یه سریال سه قسمتی هم از روی این رمان به همین نام ساخته شد که در سال ۲۰۱۵ پخش شد.

۱۴. جو ی توئیتر باز!: توی سایت شخصی خانم رولینگ نوشته شده که ایشون تحت هیچ شرایطی مصاحبه نمی‌کنه. تنها راه ارتباطی ایشون با بقیه، اکانت توئیترشون به آدرس@jk_rowling هست. جو تقریبا هر روز توئیت می‌کنه و درمورد هر چیزی هم نظر می‌ده. بعضی مواقع نظرات سیاسی تندی رو از طریق توئیت‌هاش مطرح می‌کنه. مثلا جو یکی از مخالف‌های سرسخت «دونالد ترامپ» هست و برای مسخره کردنش توی توئیتر واقعا کم نمی‌ذاره. تبلیغات گسترده‌ای برای تبلیغ رای منفی به خروج اسکاتلند از بریتانیا در ۲۰۱۵ و همچنین رای منفی به خروج بریتانیا از اتحادیه‌ی اروپا یا «برگزیت» در ۲۰۱۶ کرد. بعضی موقع‌ها هم به سوالات طرفدارا درمورد خودش و هری پاتر جواب می‌ده.

۱۵. سیارکی به نام رولینگ: خانم رولینگ افتخارات متعددی توی این دوران داشته. موسسه‌ی کتابخانه‌های آمریکا، کتاب‌های رولینگ رو به عنوان پربحث‌ترین متن‌های ۵ سال نخست قرن ۲۱ اعلام کرد. جو تا به حال ۲ نشان امپراطوری بریتانیا رو از شاهزاده چارلز، ولیعهد بریتانیا، و پسرش، شاهزاده ویلیام دریافت کرده. در سال ۲۰۰۹ هم نشان شوالیه رو از رئیس جمهور فرانسه دریافت کرد. در ماه جولای ۲۰۰۶ اتحادیه‌ی اخترشناسی، سیارک ۴۳۸۴۴ رو به پاس فعالیت‌های خانم رولینگ که عشق رو به بچه‌ها با خوندن کتاب‌هاش القاءکرد، به نام رولینگ نامگذاری کرد. خانم رولینگ در سال ۲۰۱۰ به عنوان تاثیرگذارترین زن بریتانیا از طرف نویسنده‌های مجلات این کشور انتخاب شد.

۱۶. «همه‌ی یتیم‌خانه‌ها را ازبین خواهم برد!»: همینطور که قبلا گفتم خانم رولینگ در ۲۱ سالگی توی سازمان عفو بین‌الملل کار می‌کرد و این تاثیری روش گذاشته بود که باعث شد یکی از اصلی‌ترین شهرت‌هاش مربوط به کمک برای امور خیریه باشه. اون به خیریه‌های زیادی کمک کرده و خودش هم چندتا خیریه راه‌اندازی کرده. اصلی‌ترین خیریه‌ای که بیشتر وقت خانم رولینگ رو توی این سال‌ها به خودش اختصاص میده خیریه‌ی «لوموس» هست. اسم لوموس از یکی از افسون‌های داستان‌های هری پاتر برداشته شده که برای روشن کردن چوبدستی هست. داستان این خیریه از یه آخر هفته شروع شد وقتی جو که دیوید رو باردار بود، در حال خوندن مجله‌ی «ساندی تایمز» بود. عکسی از یک به اصطلاح یتیم‌خونه توی جمهوری چک توجه‌ش روجلب کرد. توی اون عکس متاسفانه کودکی رو توی قفس نگاه داشته بودن. جو اول از دیدن عکس آزرده شد و ورق زد تا بره صفحه‌ی بعد و تصویر رو نبینه. اما بلافاصله فهمید که این واکنش اشتباهیه و باید کاری بکنه. چند ماه بعد خیریه‌ی «لوموس» آغاز به کار کرد. هدف اون‌ها با هر خیریه‌ای متفاوته. اونا دارن یه کار جدید می‌کنن. لوموس با هدف از بین بردن تمام یتیم‌خونه‌ها تا سال ۲۰۵۰ تاسیس شده! تعجب نکنید! اون‌ها واقعا تصمیم دارن یتیم‌خونه‌ها رو از بین ببرن. دلیل این تصمیم اینه که اون‌ها اعتقاد دارن باید مشکل اصلی رو حل کرد تا نیازی به وجود یتیم‌خونه‌ای نباشه. همونطور که قبل‌تر گفتم، خانم رولینگ توی این سال‌ها تقریبا هیچ مصاحبه‌ای انجام نمی‌ده مگر این که در این مورد باشه. لوموس تحقیقاتی انجام داده و متوجه شده که بالای ۸۰% بچه‌هایی که توی یتیم‌خونه‌ها نگه‌داری می‌شن اصلا یتیم نیستن. پدر و مادر دارن. اما والدینشون بخاطر مشکل مالی توانایی بزرگ کردن بچه‌شون رو ندارن و اون رو جلوی یتیم‌خونه‌ها رها کردن. لوموس ضمن همکاری با دولت‌ها قصد داره با تعطیل کردن بیش از ۸ میلیون یتیم‌خونه‌ای که توی جهان وجود داره بچه‌ها رو به پدر و مادرشون برگردونه. اون بچه‌هایی هم که واقعا یتیم هستن براشون سرپرست پیدا کنه. در طی بزرگ شدن بچه‌ها، لوموس هم به خانواده‌هاشون کمک مالی می‌کنه تا دوباره بچه رو رها نکنن، هم به عملکرد اون‌ها در بزرگ کردن اون کودک نظارت داره. سرمایه‌گذاری خانم رولینگ در امر خیریه واقعا زیاد بوده. تا حدی که اون به اولین کسی تبدیل شده که وارد لیست میلیاردرهای جهان شده و بعد بخاطر این بخشش‌ها از لیست خارج شده. ینی سرمایه‌ش خود به خود یا به دلیل کم شدن فروش یا ارزش شرکت و یا کارخونه و اینا کم نشده. فقط بخاطر این کم شده که پول زیادی رو به خیریه اختصاص داده. تخمین زده میشه که ایشون ۱۶۰ میلیون دلار که تقریبا میشه ۱۶% داراییش رو صرف امور خیریه کرده. اون حتی چند بار چندتا کتاب کوچیک مرتبط با هری پاتر نوشته که درآمد فروش‌شون بطور کامل به حساب خیریه‌ها واریز شده.

۱۷. مادری که موفقیت فرزندش را ندید: وقتی جو ۳۱ دسامبر ۲۰۰۱ برای دریافت نشان امپراتوری بریتانیا به کاخ باکینگهام رفته بود، موقع انتظار به یاد مادرش افتاد که دقیقا ۱۱ سال قبلش، اون رو از دست داده بود. به این فکر کرد که چقدر توی این ۱۱ سال زندگیش فرق کرده. اگر مادرش زنده بود چه حسی داشت که جوآن رو توی کاخ سلطنتی ملکه‌ی بریتانیا می‌دید؟ گریه‌ش گرفت. هنوز هم وقتی از مرگ مادرش صحبت می‌کنه میشه بغض و حسرت رو توی چهره‌ش دید. مادرش که همیشه نوشته‌های جو رو دوست داشت و اون‌ها رو تحسین می‌کرد، فقط ۶ ماه بعد از شروع به نوشتن هری پاتر فوت کرد و هیچ‌وقت نه از هری پاتر و نه از موفقیت و شهرت دخترش باخبر نشد. این شاید بزرگترین حسرت زندگی جو باشه. البته اون اعتقاد داره تاثیر مرگ مادرش در صفحه به صفحه‌ی کتاب‌های هری پاتر حضور داره و شاید اگر مادرش نمی‌مرد داستان هم خیلی تغییر می‌کرد و به این موفقیت نمی‌رسید. اون اعتقاد داره زندگی همینه. زندگی بی‌رحمه و ما چیزهایی رو از دست می‌دیم و چیزهایی رو بدست میاریم. یه کار ارزشمندی که خانم رولینگ کرده این بوده که سال ۲۰۱۰ وقتی دقیقا همسن زمان مرگ مادرش یعنی ۴۵ سالش شد، ۱۰ میلیون پوند به دانشگاه ادینبرا تقدیم کرد تا یه کلینیک برای تحقیقات عصب‌شناسی برای مبارزه با بیماری‌های عصبی به خصوص MS تاسیس کنن. در ژانویه‌ی ۲۰۱۳ کلینیک عصب‌شناسی «آن رولینگ» با حضور دخترش جوآن یعنی خود خانم رولینگ معروف و شاهزاده «آن» دختر ملکه‌ی بریتانیا، افتتاح شد.

زندگی الهام‌بخش خانم رولینگ که در بین طرفدارهاش به «ملکه‌ی قصه‌ها» مشهوره، به همه‌ی ما یاد می‌ده که اگر به ایده‌ت باور داشته باشی و پاش وایستی، می‌تونی با رویای موفقیتش سختی‌هات رو بگذرونی. جوآن از دل تنهایی، فقر و افسردگی شدید، داستانی رو بیرون آورد، که میلیاردها نفر توی جهان اون رو شنیدن. جو در طول ۱۷ سال نوشتن، خوب، بد و زشت زندگیش رو در قالب هری پاتر به جهان ارائه داد. داستان‌های هری پاتر به ما یاد دادن که به خودمون، ایده‌ها و تخیلاتمون باور داشته باشیم و براشون قدم برداریم. اون‌ها به ما درس عشق، دوستی و وفاداری دادن. جو اِلِمان‌های اصلی که بیشتر نویسنده‌های بزرگ توی کتاب‌های مشهورشون استفاده کرده‌بودن رو برداشت و اون‌ها رو به سبک و سیاق زیبای خودش به داستانش اضافه کرد. خانم رولینگ با درآمد ۹۵ میلیون دلاری در سال ۲۰۱۷ در مقام سوم پردرآمدترین افراد مشهور سال از طرف فوربز قرار گرفت. توی لیستی که کریستیانو رونالدو ۵م و لیونل مسی مقام ۱۴م رو دارن. جالبه که بدونید ایلان ماسکی که توی قسمت قبل درموردش صحبت کردم اصلا توی این لیست ۱۰۰ نفره نیست! جو در سال ۲۰۰۸ برای سخنرانی در جشن فارغ‌التحصیلی دانشجویان هاروارد دعوت شد که سخنرانی مشهوری ایراد کرد. سالی که در اون با ۳۰۰ میلیون دلار، به عنوان پردرآمدترین نویسنده‌ی آن سال مالی معرفی شده و در مقام نهم بین ۱۰۰ فرد مشهور قدرتمند جهان قرار گرفته بود. جو توی سخنرانیش در هاروارد از اهمیت «شکست» در زندگی صحبت کرد. به عقیده‌ی اون، درمورد «موفقیت» زیاد صحبت شده اما هنوز خیلی باید درمورد «شکست» حرف زد. در پایان قسمتی از این سخنرانی رو براتون می‌خونم:

نهایتا همه‌ی ما مجبور هستیم برای خودمان تصمیم بگیریم. گرچه به شکست منتهی شود. جهان کاملا مشتاق است که مجموعه‌ای از موقعیت‌های گوناگون را جلوی پای ما بگذارد کافی است که بخواهیم. بنابراین فکر می‌کنم با هر سنجش و معیاری می‌توان گفت هفت سال بعد از فارغ‌التحصیلی به طرز حماسی‌ای شکست خورده بودم. ازدواجی کوتاه مدت و ناموفق که از درون متلاشی شده بود؛ بی‌کار بودم؛ مادری مجرد بودم و به اندازه‌ای فقیر شده بودم که در بریتانیای مدرن کنونی بدون این‌که بی‌خانمان باشی بتوانی زندگی کنی. نگرانی‌ای که پدر و مادرم برای من داشتند و آن هراسی که خود به دل داشتم هر دو صورت بیرونی پیدا کرده بود و با توجه به هر معیار متداولی، من بزرگترین شکست خورده‌ای بود که می‌شناختم. حالا من بنا ندارم اینجا روبروی شما بایستم و بگویم شکست چقدر جالب و خوشایند است. آن دوران زندگی من تیره و تاریک بود و هرگز فکرش را نمی‌کردم که روزی فرا می‌رسد که جراید و رسانه‌ها از یک افسانه‌ی پریان سخن بگویند. نمی‌دانستم که ژرفای این دالان چقدر است و تا مدت‌ها تنها روشنایی من در انتهای دالان به جای حقیقت، امیدواری بود. خب پس چرا دارم درباره‌ی فواید شکست حرف می‌زنم؟ اگر من پیش‌تر در چیزی موفق شده بودم، شاید هرگز صاحب عزم و اراده‌ای نمی‌شدم که به پیروزی برسم که معتقد بودم به آن تعلق دارم. من آزاد شده بودم. زیرا با بزرگترین ترسم روبرو شده بودم و هنوز زنده بودم و هنوز دختری داشتم که به آن عشق بورزم، یک ماشین تایپ قدیمی داشتم و یک ایده‌ی بزرگ و آن نخ باریک تبدیل به زنجیری محکم شد که با آن توانستم زندگی خود را از نو بسازم. شاید تا به حال در زندگی خود تا این حد شکست را تجربه نکرده باشید که من کردم. ولی بعضی شکست‌ها در زندگی اجتناب ناپذیرند. زندگی کردن بدون شکست خوردن غیرممکن است. مگر این‌که آنقدر محتاط باشید که اصلا نتوانید زندگی کنید که با در این صورت هم شکست خورده‌اید.

نوشته‌های مرتبط