۵

جف بزوس - ۱

بزوس جوان، بزرگترین کتابفروش جهان

بشنویم

پنجمین قسمت «بایوکست»، مربوط به بخش اول زندگی ثروتمندترین فرد حال حاضر روی زمینه. کودکی باهوش و با استعداد که با برنامه‌ریزی و تلاش، به بزرگترین کارآفرین جهان تبدیل شد. زندگی آقای بزوس خیلی مفصل و طولانی بود. همین باعث شد برای اولین بار، داستان رو توی دو قسمت منتشر کنم. قسمت اول رو که دارید می‌شنوید، قسمت بعدی هم با فاصله‌ی یک هفته از انتشار این قسمت منتشر میشه.

از کجا بشنویم؟

بخوانیم

جکلین گیس (Jackie Gise) دختر ۱۶ ساله‌ی دبیرستانی ساکن شهر البوکرکی ایالت نیومکزیکو آمریکا بود. اون با یکی از هم‌مدرسه‌ای‌هاش که ۲ سال ازش بزرگتر بود به نام «تد جورکنسن» دوست شده بود و یک سال بعد ازش باردار شد. جکلین و تد با پول مختصری که از والدینشون گرفتن، رفتن مکزیک و با هم ازدواج کردن. شهر البوکرکی تقریبا شهر سنتی‌ای بود و دید مردم و جامعه نسبت به یه دختر دبیرستانی باردار اصلا خوب نبود. و همین، اوضاع رو برای جکلین سخت می‌کرد. از طرف مدیریت مدرسه به جکلین گفته شد که باید از اون مدرسه بره بیرون. در واقع قصد داشتن طبق قوانین مدرسه جکلین رو اخراج کنن. اما جکلین اهمیتی به این مساله نمی‌داد و بازم به مدرسه می‌رفت. اون رو تحت فشار گذاشتن و از پدرش خواستن که به مدرسه بیاد. اگه یادتون باشه تو قسمت قبل گفتم وقتی مادر مایکل جردن حامله شد، پدر و مادرش اونو ترد کردن و گفتن از خونه برو بیرون. اما این‌جا داستان یه ذره فرق داره. پدر جکلین جلوی مدیرای مدرسه وایستاد و این‌قدر باهاشون صحبت کرد تا کوتاه اومدند و جلکین به مدرسه برگشت. اما اون‌ها چندتا شرط سخت و عجیب براش گذاشتن. شرط اول اینکه باید ۵ دقیقه قبل از شروع کلاس‌ها به مدرسه بیاد و کمتر از ۵ دقیقه بعد از تموم شدن اون هم مدرسه رو ترک کنه. شرط دوم هم این که حق نداره با بچه‌های دیگه صحبت کنه. سوم این که نمی‌تونست توی کافه مدرسه ناهار بخوره. و در نهایت این که گفتن نمی‌تونه موقع فارغ‌التحصیلی و برای دریافت دیپلمش بره بالای سن. با همه این شرایط سختی که گذاشتن جکلین تحصیلش رو توی اون دبیرستان ادامه داد و بالاخره فارغ‌التحصیل شد.

اما قبل از فارغ‌التحصیلی تو روز ۱۲ ژانویه ۱۹۶۴ و فقط ۲ هفته بعد از تولد ۱۷ سالگیش، بچه‌ش به دنیا اومد. که یه پسر بود و اسمش رو «جفری» گذاشتن. جکلین، خیلی زود با تد که اونم مثل خودش ۱۶-۱۷ سالش بود ازدواج کرده بود. اما با وجودی که اون‌ها الآن بچه هم داشتند، تد ظاهرا اصلا مساله رو جدی نگرفته بوده و دنبال عشق و حال خودش بوده. به هیچکدومشون توجه خاصی نمی‌کرد و شب‌ها مست میومد خونه. تد تو یه فروشگاه کار می‌کرد و فقط ساعتی ۱.۲۵ دلار درمی‌آورد. از همون اول هم خیلی اهل نوشیدن بود ولی خب شاید جکلین انتظار داشت که بعد از جدی‌تر شدن رابطه، تد یکم به راه راست هدایت بشه. ولی این‌طور نشد. جکلین که اوضاع رو برای پسرش خطرناک می‌دید، هنوز جفری ۲ ساله نشده بود که درخواست طلاق داد. تد هم که زن و بچه رو مانع عشق و حال خودش می‌دید خیلی راحت موافقت کرد. حالا جکلین موند و پسر ۱۷ ماهه‌ش.

حالا باید هر طور شده خرج پسرش رو در میاورد. پس رفت کلاس حسابداری ثبت نام کرد و همزمان به عنوان حسابدار توی یکی از شعبات بانک نیومکزیکو مشغول به کار شد. صبح‌ها پسرش رو بغل می‌کرد و می‌رفت بانک و با حقوق ماهی ۱۹۰ دلار کار می‌کرد. بعد از ظهرها هم می‌رفت کلاس. توانایی تایپش فاجعه بود و دست‌خط خیلی بدی داشت. ولی به هر حال یه کاری داشت تا بتونه یه آپارتمان اجاره کنه و با پسرش زندگی کنه. اما پولش به خرید تلفن نرسید. مادر و پدرش نگران اون و پسرش بودن. می‌خواستن هر شب باهاشون صحبت کنن. پدرش یه واکی تاکی براش خرید و بهش گفت هر روز ساعت ۷ صبح چکش کن. میگه ما اونطوری، تونستیم توی اون آپارتمان بمونیم. چون دیگه نیازی به پرداخت پول برای تلفن نداشتم. جکلین، قصد داشت درسش رو هم ادامه بده. پس توی یه مدرسه شبانه‌روزی ثبت نام کرد و چک می‌کرد با چه استادی کلاس برداره تا بتونه بچه‌ش رو سر کلاس ببره. همیشه با بچه و ۲ تا ساک وارد کلاس می‌شد. یه ساک برای کتاب‌هاش و یه ساک هم برای پوشک‌ها و وسایل بازی پسرش. توی همین کلاس‌هایی که می‌رفت با یه پسر ۲۰-۲۱ ساله کوبایی آشنا شد به نام «مایک». مایک، ۴-۵ سال پیش وقتی ۱۶ سالش بود تنهایی از کوبا مهاجرت کرده بود آمریکا. این داستان مایک هم خیلی جالبه. حالا تو قسمت بعد جزئیاتش رو براتون میگم. فعلا بریم سراغ شخصیت اصلی داستانمون. جکلین، خیلی اصرار داشت که پسرش رو از پدر الکلیش دور نگه داره. پس وقتی رابطه‌ش با مایک جدی‌تر شد و باهاش ازدواج کرد، هر طور شده رضایت همسر قبلیش رو گرفت تا همسر جدیدش، بتونه پسر ۴ ساله‌ش رو به فرزندخوندگی قبول کنه. نام خانوادگی مایک، «بزوس» بود. از همون زمان بود که «جفری پرستون جورکنسن» به «جفری بزوس» یا اونطوری که تو خونه صداش می‌کردن و همه می‌شناسنش «جف بزوس» تغییر نام میده. پس از این به بعد من هم اون رو «جف» صداش می‌کنم.

جکلین و مایک بعد از ازدواج میرن توی شهر هیوستون ایالت تگزاس و توی مرکز این شهر توی محله «ریور اوکز» ساکن میشن. چون سنشون کم بوده، تابستونا جف رو می‌فرستادن پیش پدربزرگ و مادربزرگش تا هم خودشون یکم استراحت کنن، هم جف اون‌جا تجربه‌های بیشتری کسب کنه. پدربزرگ مادری جف که اسمش Lawrence Preston Gise بود، یکی از مدیرای منطقه‌ای AEC یا کمیسیون انرژی اتمی ایالات متحده بود. ۲۶ هزارتا کارمند زیر دستش بود. لاورنس وقتی جوون بود توی شهر البوکرکی کار می‌کرد. همون جایی که جف به دنیا اومد. البوکرکی بزرگترین شهر ایالت نیومکزیکو توی جنوب غربی آمریکاس. نمی‌دونم شما هم اینطوری هستید یا نه ولی من اینطوریم که مثلا وقتی یه کتاب تاریخی یا زندگی‌نامه می‌خونم یا مثلا یه مستندی می‌بینم یا پادکستی می‌شنوم معمولا میرم تو گوگل درموردش جستجو می‌کنم. تا چیزایی که از زبون یکی دیگه شنیدم رو با چشمای خودم ببینم. حالا، موقع تحقیق درمورد شخصیت‌های بایوکست اصلا نمی‌تونم نرم فضای اون شهر رو نبینم. اگه می‌تونستم، باور کنید می‌رفتم توی همین البوکرکی یه روز تو شهر می‌گشتم ببینم چه خبره. حالا که نمی‌تونم، دست شرکت گوگل درد نکنه که گوگل مپس رو در اختیار ما قرار داده! استریت ویوش هم که دیگه واقعا حجت رو تموم کرده! رفتم قشنگ چند دقیقه تو فضای شهری البوکرکی گشت زدم. یه شهر نسبتا بزرگ وسط دوتا کوه و کنار یه رودخونه‌ی آروم. خونه‌ها تقریبا بزرگ، همه ویلایی و با حیاط‌های وسیع. برام جالب بود که رو سقف بعضی از خونه‌ها، پنل‌های خورشیدی هم می‌دیدم که احتمال می‌دم برای شرکت سولارسیتی ایلان ماسک باشه. (داستان زندگی عجیب و غریب ایلان ماسک رو هم که توی اولین قسمت بایوکست بهش پرداختم.) به هر حال. لاورنس، زودتر از معمول خودش رو بازنشست کرده بود و رفته بود توی مزرعه خانوادگی‌شون نزدیک شهرکوچیک کاتولا تو جنوب ایالت تگزاس مشغول به کار شده بود. کاتولا رو هم اتفاقا رفتم دیدم. تقریبا میشه گفت جزو جنوبی‌ترین مناطق آمریکاس. نزدیک مزر مکزیک. یه شهر کوچیک سرسبز که فضاش با البوکرکی خیلی متفاوت بود. همه‌جا سرسبز بود و خونه‌ها کوچیکتر بودن. دور شهر پر از مزرعه‌های سبز که مشخصا یکیش برای لاورنس اینا بوده. همون‌طور که گفتم، جف از ۴ تا ۱۶ سالگی تابستونا می‌رفت پیش پدربزرگ و مادربزرگش تا هم پدر و مادرش یکم استراحت کنن و هم خودش توی مزرعه پخته‌تر بشه. گفتم که خونه‌ی خودشون توی هیوستون بود. تابستون که می‌شده راه میوفتادن ۵ ساعت رانندگی می‌کردن تا کاتولا. جف رو می‌ذاشتن و خودشون هم یکی دو روزی می‌موندن و بعد تنهایی برمی‌گشتن. سال ۱۹۷۰ وقتی جف ۶ سالش بود، خواهر ناتنیش، کریستینا، به دنیا میاد و یک سال بعدش هم برادرش مارک. جایی نشنیدم که برادر و خواهر جف رو هم می‌ذاشتن تو مزرعه یا نه. ولی فکر می‌کنم که این کارو می‌کردن. تو مزرعه‌ی پدربزرگ جف، کلی گاو و گوسفند بود و جف هم می‌رفت و به پدربزرگش کمک می‌کرد. البته به قول خودش وقتی ۴ سالش بود کار خاصی نمی‌تونست کنه ولی با رفتاریکه پدربزرگش می‌کرد این بچه حس می‌کرد که داره خیلی کمک بزرگی می‌کنه و خیلی حس خوبی می‌گرفت از اون روزا. اون‌جا کارهایی مثل آسیاب کردن آرد، رسیدگی به دام‌ها و این جور کارها رو انجام می‌دادن. حتی جف تعریف می‌کنه که آسیاب تعمیر می‌کرده و به گاوها واکسن می‌زده. در واقع پدربزگش خیلی آدم خودساخته‌ای بوده و به جف هم یاد داده به خودش متکی باشه و کاراشو خودش انجام بده. وقتی به سن نوجوونی رسید از نظر پدربزرگش دیگه باید یک سری از حرفه‌ها رو یاد می‌گرفت، از جمله جوشکاری، آبیاری، ساختن انبار غله، لوله کشی، غذا دادن و دوشیدن شیر گاو و گوساله‌ها و واکسینه کردن اون‌ها و کلا سر و سامان دادن به مزرعه. یه بارم بلودوزر کاترپیلار مدل D-۶ بابابزرگش خراب شد؛ با کمک همدیگه کلا موتورش رو آوردن پایین و دوتایی درستش کردن. صبح‌ها به مزرعه‌داری می‌گذشت و عصرها هم همگی با هم می‌نشستند سریال‌های تلویزیون رو می‌دیدن. سریال‌هایی مثل Days of Our Lives یا «روزهای زندگی ما». جف میگه پدربزرگم باهوش‌ترین مردی بوده که تا الآن دیدم اون حتی سوزن‌هایی که لازم داشته رو خودش می‌ساخته و حتی با اون سوزن‌ها زخم‌های گاوها رو بخیه می‌زده. میگه پدربزرگم از پایه‌ترین پدربزرگ‌ها بود و مشوق و پشتیبان من بوده همیشه.

پدربزرگ و مادربزرگ جف، عضو باشگاه سفری کاروان بودن که کل آمریکا و کانادا رو می‌گشتن و بعضی تابستون‌ها جف تنهایی و گاهی هم با پدر و مادرش با اونا به این سفرها می‌رفتن. یعنی کانکس رو به ماشین پدربزرگ می‌بستن و به قول خود جف به سفرهای هیجان‌انگیز می‌رفتن. جف عاشق این سفرها بود. تعریف می‌کنه توی یکی از این سفرها، وقتی ۱۰ سالش بوده، خودش روی صندلی عقب دراز کشیده بوده و مادربزرگ و پدربزگش جلو بودن. مادربزرگش کل سفر رو نشسته بوده سیگار می‌کشیده و جف از این بو متنفر بوده. اون زمان توی اواسط دهه ۷۰ میلادی، کمپین‌های زیادی برای مبارزه با مصرف دخانیات شکل گرفته بوده و توی رسانه‌ها مثل رادیو و تلویزیون درمورد ضررهای سیگار کشیدن خیلی صحبت می‌شده. جف هم خیلی تحت تاثیر این صحبت‌ها و هشدارها قرارگرفته بود. مثلا شنیده بوده که «با هر پک زدن به سیگار دقایقی از عمرتون رو کم می‌کنید.» خودش میگه اون زمان خیلی اهل حساب و کتاب بودم. مثلا تو راه‌های طولانی برای این که حوصله‌ش سر نره، حساب می‌کرده که مثلا به ازای هر مایلی که میرن چقدر بنزین مصرف می‌کنن و اینا. اینجا هم شروع کرده به حساب کردن که ببینه مادربزرگش چند دقیقه سیگار می‌کشه. تعریف می‌کنه میگه وقتی که به یه عدد قابل قبولی رسیدم و راضی شدم، سرم رو بردم جلو و زدم به شونه مادربزرگم و با افتخار بهش گفتم، اگه هر پک، دو دقیقه از عمر آدم کم کنه، با حسابی که من کردم امروز تا اینجا نه سال از عمرتون کم کردید. اما نتیجه اون چیزی که فکر می‌کرد، نبود! فکر می‌کرد به خاطر تیزهوشی و مهارت‌های ریاضیش، مورد تشویق قرار بگیره و پدربزرگشم بگه وای جف تو خیلی باهوشی، بازم باید از این تخمین‌ها بزنی. تو تونستی با چند تا ضرب و تقسیم تعداد دقایق رو به سال محاسبه کنی. اما اتفاق دیگه‌ای افتاد. به جاش، مادربزرگش شروع به گریه کردن کرد و سکوت توی ماشین حکمفرما شد. چند دقیقه بعد پدربزرگ ماشین رو کنار اتوبان پارک کرد و پیاده شد. در سمت جف رو باز کرد و منتظر موند که جف هم پیاده بشه. جف پیش خودش فکر کرد که تو دردسر افتاده. میگه پدربزرگم مرد باهوش و آرومی بود و تا حالا بالاتر از گل به من نگفته بود. ولی فکر کردم برای اولین بار رفتار دیگه‌ای داشته باشه. یا شاید باهام برخورد جدی کنه، یا اینکه ازم بخواد برگردم تو ماشین و از مادربزرگم عذرخواهی کنم. میگه واقعا هیج وقت تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم و نمی‌دونسته چه بالایی قراره سرم بیاد. کنار ماشین وایستاده بودن و «پاپ» به جف ۱۰ ساله نگاه می‌کرد. بعد از کمی سکوت... «جف، یه روزی می‌فهمی که مهربون بودن خیلی سخت‌تر از باهوش بودنه.» اون روز جف متوجه شد که بین موهبت و انتخاب تفاوت هست. هوش یک نوع موهبته. اما مهربونی یه انتخابه! همیشه می‌تونی موهبت و استعدادها رو داشته باشی، اما انتخاب‌ها می‌تونن سخت و دشوار باشن. اگه مراقب نباشی، می‌تونی خودت رو با استعدادهایی که داری فریب بدی و با این کار، احتمال این هست که به انتخاب‌های خودت ضربه بزنی.

از همون بچگی جف از مکانیکی و اختراع این چیزا خیلی خوشش می‌اومد. به ادیسون علاقه داشت و همش دنبال این بود که چیز میز اختراع کنه. اینی که میگم واسه مثلا سن ۷-۸-۱۰ سالگیش نیست‌ها! از همون ۲-۳ سالگی اینطوری بوده! مادرش تعریف می‌کرد می‌گفت جف حدودا ۲ سال و نیمش بود. رفته بودن یه جایی مثل شهربازی یا زمین بازی بچه‌ها. یکی از وسایل بازیش یه حالت چندتا قایق بوده که روی آب بوده و با کابل، وصل بوده به وسط و می‌چرخیده. نمی‌دونم منظورم رو متوجه شدید یا نه. مثل این تاپ‌های زنجیری که توی شهربازی‌ها هست و می‌چرخید. مادرش میگه می‌خواستم برم از اون‌جا. ولی جف وایستاده بود خیره شده بود به اینا و داشت به اون کابل‌ها نگاه می‌کرد و بعد به قایق‌های توی آب نگاه می‌کرد که بفهمه این وسیله‌هه چطوری کار می‌کنه. میگه همون موقع فهمیدم این بچه عجیبیه.

تو همون سن و سال، تختش از این تخت‌های بچه بود دیگه. از این‌هایی که دیواره داره و اینا. یه بار مادرش دیده با پیچ‌گوشتی افتاده به جون تختش تا بازش کنه و تبدیلش کنه به یه تخت معمولی. آخه دوست نداشته تو تخت خودش بخوابه ولی مادرش نمی‌ذاشته بیاد بیرون. اونم تصمیم گرفته تخت خودش رو به یه تخت معمولی تبدیل کنه. معلم مهدکودکش به مامانش گفته بچه به این باهوشی تا حالا ندیده بودم. وقتی یه کاری رو شروع می‌کردن، جف خیلی زیاد غرق اون موضوع می‌شده و خیلی سخت بوده تا حواسش رو به موضوع بعدی جلب کنن. شخصیتش از اونایی بوده که وقتی شروع به انجام کاری می‌کرده تا تمومش نمی‌کرده خیالش راحت نمی‌شده و تا تهش می‌رفته. یکم که بزرگتر شد براش یه سری اسباب‌بازی خریده بودن از اینایی که یه سری کیت و باتری و لامپ و خازن و اینا داره. جف هم خیلی حال کرده بود با این بازیا. اوایلش فقط از روی آموزش‌هاش چیز میز درست می‌کرد ولی کم کم متوجه شد که حتما لازم نیست عین همون رو بسازه و می‌تونه غیر اون‌ها هم یه کارایی بکنه. همین باعث شد انگار وارد دنیای جدیدی بشه و همش چیزای جدید برای خودش اختراع کنه. دم در اتاقش یک زنگ کار گذاشته بود تا هر موقع خواهر و برادر کوچیکش می‌خواستن بیان توی اتاقش بهش هشدار بده. وقتی جف نوجوون بود دوران اوج سریال تلویزیونی Star Trek یا اون‌طور که ما می‌شناسیم «پیشتازان فضا» بود. جف شیفته‌ی این سریال بود و دوست داشت در آینده یا فضانورد بشه، یا فیزیک‌دان. کتاب مورد علاقه‌ش هم کتاب مشهور و ستایش‌شده‌ی «غریبه‌ای در سرزمین غربت» از رابرت آنسون هاین‌لاین بود که درمورد یه انسانه که توی مریخ متولد شده، توسط مریخی‌ها بزرگ شده و میاد زمین. این کتاب سال ۱۹۶۱ میلادی یعنی ۱۳۴۰ شمسی چاپ شده. جف گاراژ خونشونو تبدیل به یه آزمایشگاه کرده بود که تم فضایی داشت و اون‌جا برای خودش یک سری چیزا اختراع می‌کرد. مثلا برای خودش ربات‌های دست‌ساز می‌ساخت. یا مثلا با جاروبرقی خونه‌شون یه هاورکرفت ساخته بود! یا یه بار یه مکعب بی‌نهایت تو یه اسباب‌بازی فروشی می‌بینه و به مامانش میگه برام بخر. مامانه هم قیمت می‌کنه و می‌بینه ۲۰ دلاره! میگه ۲۰ دلار برای این اسباب‌بازی زیاده و حالا بیا بریم، تا بهت بگم. در واقع می‌پیچونتش! جف هم میره توی آزمایشگاهش و با یک سری خرت و پرت که از این‌ور و اون‌ور جمع کرده بوده، این مکعب بی‌نهایت رو می‌سازه و میره به مامانش نشون میده. اونم تشویقش می‌کنه. کلا از این کارا زیاد می‌کرده و خیلی دوست داشته که مخترع بشه. میگه تو این راه همه تشویقم می‌کردن. مخصوصا پدربزرگم و خواهرم.

حالا تصور کنید یه بچه‌ای رو با چنین شرایط و علایقی که یهو با یه چیزی روبرو میشه. شاید با بزرگترین و شاخ‌ترین اختراع جهان تو اون روزا. یا شاید هم تا همین امروز: کامپیوتر! وقتی تقریبا ۱۰ سالش بود و کلاس چهارم بود، یعنی میشه سال ۱۹۷۴ یا ۱۳۵۳ خودمون، یه شرکت دولتی به مدرسه‌شون یه کامپیوتر اهدا کرده بود. مدرسه ابتدایی جف اینا اسمشRiver Oaks بود که سال ۱۹۲۹ تقریبا توی مرکز شهر هیوستون توی محله‌ای به همین نام تاسیس شده. هنوزم هست. مدرسه ریور اوکز جزو مدرسه‌های خوب و نامی شهر و ایالت محسوب میشه و طبق معمول رفتم دیدم یه صفحه ویکی‌پدیای مفصل داره و سایتی و تشکیلاتی! جف بخاطر برنامه خلبانی‌ای که این مدرسه برای شاگردهای ممتاز داشت اون‌جا ثبت‌نام کرده بود. حالا به هر حال یه کامپیوتری داده بودن به مدرسه‌ی جف اینا. خب اون زمان، کمتر کسی یه کامپیوتر تو خونه‌ش داشته. برای همین همچین چیزی برای جف جدید و شگفت‌انگیز بود. خیلی دوست داشت که بتونه با اون دستگاهه کار کنه. آخه فقط یه موقع‌های خاصی بهشون اجازه می‌دادن. تو همون وقت کم، جف کلی تلاش می‌کرد تا کشف کنه این کامپیوترا چه جوری کار می‌کنن. تعریف می‌کرد اون روزا، یه ماشین تله‌تایپ که نمی‌دونم یه جور ماشین تحریر یا یه جور پرینتره، داده بودن به مدرسه‌شون که به اون کامپیوتر وصل می‌شد. فقط بعضی از اداره‌ها و بعضی از مدارس توی هیوستون این دستگاه رو داشتن. هیچ کدوم از معلم‌ها هم نمی‌دونستن که اصلا این کامپیوتره و به خصوص این دستگاهه چجوری کار می‌کنه. همه هم سختشون بوده که برن سراغش و سعی کنن تا باهاش کار کنن. همراه این دستگاهه یه دفترچه راهنما بود که جف و ۲ تا دیگه از دوستاش، مسئولای مدرسه رو راضی کردن تا برن سر و ته این دستگاهه رو در بیارن. بنابراین بعد از تموم شدن ساعت کلاسا، این ۳ تا بچه می‌موندن و با این دستگاهه و کامپیوتره ور می‌رفتن تا ببینن چجوری کار می‌کنه. خیلی زود، جف و دوستاش یاد گرفتن که چطوری میشه باهاش کار کرد. این وسط حتی کشف کردن، سازنده‌های این کامپیوترها بازی Star Trek (یا همون «پیشتازان فضا») رو که جف و دوستاش عاشق سریالش بودن به صورت پیش‌فرض روش نصب کردن. شروع کردن با دوستاش به بازی کردن. اما وقتشون فقط به بازیگوشی و قایمکی بازی کردن نمی‌گذشت. اون‌ها یه سری کتاب دیگه هم گیر آورده بودن، از فرصت استفاده می‌کردن و به هم برنامه‌نویسی یاد می‌دادن و اینا. از همون موقع‌ها بود که جف یه عشق عجیبی به کامپیوترها پیدا کرد.

وقتی رفت کلاس یازدهم، خانوادش براش اولین کامپیوترش رو خریدن که Apple II بود. (Apple II یکی از اولین نمونه‌های موفق و پرفروش کامپیوترهای خونگی بود که تابستون سال ۱۹۷۷ یعنی ۱۳۵۶، توسط استیو جابز معرفی شد.) با Apple II بود که جف شروع کرد به یاد گرفتن و کشف کردن بیشتر. به واسطه‌ی اون تجربه‌ی قبلیش و بعدشم کارایی که با این کامپیوتر شخصیش کرد، نسبت به اطرافیانش و حتی خیلی از همسن‌هاش خیلی از این دستگاه جدید سر در می‌آورد. حسی که جف گرفته بود این بود که با این دستگاه جدیده خیلی کارا میشه کرد. قابلیت‌های خیلی زیادی توش می‌دید. وقتی جف به سن دبیرستان رسید، خانواده‌ش مجبور شدن اسباب‌کشی کنن و از هیوستون برن میامی. حالا چرا؟ چون پدر جف تو شرکت نفت و گاز Exxon (اکسان) که یکی از بزرگترین شرکت‌های نفت و گاز جهانه کار می‌کرد. شرکت، اونو منتقل کرد به ایالت فلوریدا و در شهر میامی مشغول به کار شد. جف هم تو دبیرستان Palmetto (پالمتو) ثبت نام کرد. این دبیرستان مثل دبستانش جزو مدارس رده عالی نبود؛ ولی مدرسه‌ی خوبی بود. با یه ساختمون خیلی بزرگ و یه زمین چمن وسیع کنارش که بیشتر از ۲ تا زمین فوتبال توش جا می‌شد. حتی الآن هم یه زمین فوتبال وسطش داره. توی اندازه واقعی با دوتا دروازه که قشنگ از کنار خیابون مشخصه. اون‌جا جف به خوبی پتانسیل‌های خودش رو نشون داد. سه سال پشت سر هم، جایزه بهترین دانش‌آموز تو درس ریاضی رو برنده شد. یا جایزه شوالیه نقره‌ای رو بین تمام دانش‌آموزای منطقه فلوریدای جنوبی گرفت. اون موقع توی روزنامه‌ی Miami Herold یه ستون رو کلا بهش اختصاص دادن و کامل راجع به این دانش‌آموز استثنایی نوشته بودن. در کنار این موفقیت‌ها توی یه دوره‌ای به نام «برنامه تمرین علمی دانش‌آموزان» توی دانشگاه فلوریدا هم شرکت کرد. همون زمان یه تحقیقی کرد با عنوان «تاثیر گرانش زمین روی روند بالا رفتن سن». که اتفاقا برنده هم شد. جالبه که جایزه‌ش هم از ناسا گرفت! بردنش شهر هانتسویل تو ایالت آلاباما و اون‌جا یه پرواز فضایی شبیه‌سازی شده رو تجربه کرد. عجب جایزه‌ای گرفته. فکر کنم خیلی باحال بوده. چون توی همون دوران دبیرستان یا شاید هم بعد از همین تجربه‌ی هیجان‌انگیز بود که دیگه تصمیمش رو گرفت تا رویای کودکیش رو عملی کنه، تا وقتی بزرگ شد به فضا بره. یه سری ایده و فکر جالب هم به ذهنش رسید. اما بعد از کمی تحقیق به این نتیجه رسید که برای فضانورد یا فیزیکدان شدن، باید چند سالی صبر کنه. احتمالا بدونید که داستان جف و فضا همون‌جا تموم نشده. ولی خب فعلا زوده! بهش می‌رسیم حالا. تابستون سال ۱۹۸۱، یعنی سال ۱۳۶۰، اولین تابستونی بود که بعد از ۱۲ سال، دیگه قرار نبود بره تگزاس و توی مزرعه‌ی پدربزرگش کمک کنه. بنابراین باید می‌رفت و یه کاری پیدا می‌کرد. پس رفت که توی یکی از شعبه‌های مک‌دونالدز توی میامی کار کنه. یه نوجوون ۱۷ ساله عینکی با صورت پر از کک و مک که البته برخلاف الآنش موهای لخت نسبتا بلندی داشت. رفته بود که مثلا صندوق‌دار یا سالن‌کار بشه. اما با اون سن کم و صورت پر از جوشی که داشت عمرا اجازه نمی‌دادن جلو چشم مشتری‌ها باشه. بهش گفتن «اممم...، چرا نمیری اون پشت کار کنی؟!» اون پشت یعنی منظورشون توی آشپزخونه بود. بنابراین رفت توی آشپزخونه و مشغول برگر زدن شدن. به قول خودش Grill Man بوده. یعنی... مشخصه دیگه ینی کسی که پشت فر برگرها رو می‌پزه. البته یه جای دیگه خوندم که یکی از آشپزهای شیفت صبحانه بوده. ولی اون گریل من رو از خودش شنیدم. حالا جدای از این که سطح کاری که می‌کرد شاید خیلی اوکی نبود، ولی اون‌جا به اهمیت جایگاه مشتری توی کسب و کار پی‌برد. فهمید که به مشتری خدمات خوب دادن چقدر مهمه. حالا بعدا می‌بینیم که این مساله عجب درس بزرگی بوده براش. خودش به شوخی میگه بهترین و مهمترین چیزی که توی اون تابستون و توی مک‌دونالدز یاد گرفته، این بوده که بتونه با یه دست تخم مرغ بشکونه! شیفت مورد علاقه‌ش شنبه‌ها صبح بود. چون باید ۳۰۰ تا تخم مرغ رو توی یه کاسه بزرگ می‌شکوند. و با این کار خیلی حال می‌کرد! ضمن این که میگه اون‌جا باید سرعت عملمون خیلی بالا می‌بود و همین باعث شده بود برای خودش یه چالش درست کنه که توی یک زمان مشخص چندتا تخم مرغ رو می‌تونه بشکونه بدون این که پوست تخم مرغ بریزه تو کاسه. جالبه! کار توی مک‌دونالدز براش خیلی سخت بوده ها ولی جای این که کار زیاد و وقت کم رو مخش باشه، برای خودش چالش درست می‌کرده که کار براش جذاب بشه.

تموم شدن دوران دبیرستان با یه اتفاق ویژه برای جف همراه بود. بین ۶۸۰ دانش‌آموز هم‌پایه‌شون، جف شاگرد اول شده بود و بخاطر همین، اون رو انتخاب کردن که توی مراسم فارغ‌التحصیلی براشون سخنرانی کنه. جف سخنرانی خیلی جالبی کرد که اتفاقا توی روزنامه Miami Herold یه قسمت‌هایی از سخنرانیش چاپ شد. همون روزنامه‌ای که که قبلا هم اسمش رو آورده بودم و گفتم که به عنوان یه دانش‌آموز استثنایی یه ستون بهش اختصاص داده بودن. جف تو اون سخنرانی راجع به مهاجرت دسته جمعی انسان‌ها به فضا و جایی خارج از زمین صحبت کرده بود. گفته بود که ما نباید خودمون رو به زندگی در زمین محدود کنیم و باید با فرستادن انسان‌ها و احداث هتل‌ها یا کشتی‌های تفریحی، شهربازی و خونه برای ۲-۳ میلیون نفر، فضا رو برای زندگی بشر آماده کنیم. بحث کلی راجع به این بود که در نهایت کل انسان‌ها از کره زمین بیرون برن و زمین رو، جایی به عنوان یه پارک ملی خیلی گسترده کنن که فقط جایی برای تفریح باشه نه زندگی! و این‌طوری یه جورایی زمین حفظ میشه تا از بین نره. این نظریه براتون آشنا نیست یکم؟ تازگی‌ها زیاد شنیدینش درسته؟ ایلان ماسک هم یه همچین چیزی گفته بود. می‌دونید جف اینو کی گفته؟! ۱۹۸۲. اون موقع، ایلان ماسک ۱۱ سالش بوده و جف ۱۸ ساله بوده.

راستی تو دوران دبیرستان بود که جف اولین دوست دخترش رو به اسم Ursula Werner (اورسلا ورنر) پیدا کرد که یک سال از خودش بزرگتر بود. اورسلا تعریف می‌کنه که جف همیشه می‌خواست پول زیادی دربیاره. و تازه برای اون پول برنامه هم داشت. درمورد این برنامه‌هاش هم با اورسلا حرف می‌زده. تموم شدن دبیرستان مصادف بود با دومین تابستونی که دیگه جف به جای رفتن به مزرعه، باید دنبال یه کاری برای گذران زندگی می‌گشت. اصلا دوست نداشت که مثل پارسال باز هم بره توی مک‌دونالدز کار کنه. چون درسته که اون‌جا کلی چیز یاد گرفته بود. ولی اصلا حس خوبی نسبت به همچین کاری نداشت. باید یه کار جدی‌تر می‌کرد. پس با دوست‌دخترش اورسلا تصمیم گرفتن که یه کمپ تحصیلی تابستونی برای بچه‌های حدودا ۱۰ تا ۱۲ ساله راه بندازن. اسمش رو هم گذاشتن DREAM Institute به معنی مثلا بنیاد یا موسسه‌ی رویا یا یه همچین چیزی. این اولین تجربه کارآفرینی جف بود. DREAM، این‌جا مخفف کلمه‌ی Directed Reasoning Methods هست که یعنی «روش‌های استدلال مستقیم». ایده‌ای که جف توی DREAM Institute داشت و حرفی که همیشه می‌زد و شدیدا بهش پایبند بود، این بود که «ما این‌جا به کسی چیزی آموزش نمی‌دیم. ما یاد می‌دیم که ایده‌ها رو، فقط یه چیزی گوشه ذهنمون نذاریم، بلکه اون‌‎ها رو عملی کنیم.» ۶ تا دانش‌آموز برای این دوره که شهریه‌ش ۱۵۰ دلار بود ثبت‌نام کردن. که البته دوتاش خواهر و برادر خود جف بودن. کلاس‌های ۳ ساعته‌ی هر روز صبح به مدت ۲ هفته. برنامه حول علم و ادبیات بود و توش درمورد گذشته و آینده حرف می‌زدن. در طول دوره چندتا کتاب داستانی مشهور مثل ارباب حلقه‌ها، داستان‌های گالیور، جزیره‌ی گنج و غیره رو می‌خوندن. توی برنامه‌ی علمی‌شون هم از سوخت‌های فسیلی تا کلنی‌های فضایی و سفرهای بین‌ستاره‌ای گنجونده بودن. البته در کنار این‌ها، تفریح‌های جالبی هم بود. جف برای ترغیب والدین بچه‌ها به این کار، یه نامه رو با همون کامپیوتر Apple II‌ش نوشته بود و با پرینتر سوزنیش پرینت گرفته بود. توش به قصد و هدف اون‌ها توی این بنیاد یا موسسه برای استفاده از روش‌های جدید تفکر تاکید کرده بود.

جف از همون سنین کم، از هر چیزی که بتونه با اون از جدیدترین تکنولوژی روز استفاده کنه، استقبال می‌کرد. گاراژ خونه‌شون همیشه پر از خرت و پرت‌هایی بود که جف توی تلاش‌های اولیه‌ی خودش برای مهندس شدن به کار برده بود. و حالا وقت رفتن به دانشگاه و مهندس شدن بود. اون علاقه‌ی زیادی به انیشتین داشت و عاشق ایده‌ها و نظریه‌های استیون هاوکینگ بود. پس تصمیم گرفت توی دانشگاه فیزیک نظری بخونه. گرچه تو دبیرستان، درس فیزیک یکم براش سخت بود و خیلی باهاش حال نمی‌کرد؛ اما علاقه‌ای که به انیشتین و استیون هاوکینگ داشت، باعث شد تا این تصمیم رو بگیره. دانشگاهی هم که انتخاب کرد، دانشگاه پرینستون بود. یعنی دقیقا همون دانشگاهی بود که انیشتین درس خونده بود. دانشگاه پرینستون یک دانشگاه تحقیقاتی تو ایالت نیوجرسی آمریکاس که سال ۱۷۴۶ یعنی بیشتر از ۲۷۰ سال پیش تاسیس شده. این دانشگاه یکی از قدیمی‌ترین و باکلاس‌ترین دانشگاه‌های آمریکاس و جالبه بدونید که ۱۷ نفر از فارغ‌التحصیلان رشته فیزیک این دانشگاه، جایزه‌ی نوبل گرفتن. کلا دانشگاه پرینستون تو رده‌ی اول دانشگاه‌هایی هست که فارغ‌التحصیلانش موفق شدن جایزه نوبل بگیرن. ۴۰ نفر! گرفتن پذیرش این دانشگاه اصلا کار آسونی نیست. اما چون جف از زمان دبیرستانش نمره‌های خیلی خوبی گرفته بود، تونست وارد این دانشگاه بشه.

دوست دختر جف، اورسلا، هم مثل خود جف یه دانش‌آموز باهوش و درس‌‌خون بود. اورسلا انقدر درس‌خون بود که تونسته بود بورسیه رودز که یه بورسیه خیلی معتبره رو بگیره و بره دانشگاه دوک تو کارولینای شمالی درس بخونه. این بورسیه رو افراد مشهور زیادی تا به حال گرفتن که شاید مشهورترینش بیل کلینتون رئیس جمهور سابق آمریکا باشه. پس اورسلا راهی یه شهر دیگه شده بود. جف هم که توی پرینستون مشغول تحصیل بود. پس رابطه‌ی جف و اورسلا تبدیل به یک رابطه‌ی Long Distance یا راه دور شد. همین هم باعث شد کم کم رابطه به بلوغ نرسه و از هم جدا بشن. اما همکاری موفقشون یعنی کارآفرینی توی DREAM Intitute به یه تجربه‌ی خوب برای جف تبدیل شد. جف تو دانشگاه، تو رشته‌ی فیزیک نظری کم و بیش پیشرفت کرد. بیشتر نمراتش A مثبت بود و جزو نفرات برتر این رشته بود. تعداد پذیرش اون سال دانشگاه پرینستون برای این رشته، ۱۰۰ نفر بود؛ ولی وقتی درسا جلوتر رفت، کم کم تعداد دانشجوهای این رشته کم شدن. مثلا وقتی توی سال سوم به فیزیک کوانتوم رسیدن، فقط حدود ۳۰ نفر سر کلاسا مونده بودن. جف هم کم کم داشت حس می‌کرد این رشته خیلی بدردش نمی‌خوره. چون حل یه سری مسئله‌هایی که توی درسا داشته، براش ۱۲ ساعت طول می‌کشیده. ولی کسایی بودن که به قول معروف تو کسری از ثانیه جواب سوالا رو درمی‌آوردن! می‌گفت سه چهار نفر تو دانشگاه بودن که انگار یه هوش ماورایی داشتن و جوری بود که واقعا براش عجیب بوده و از این بابت احساس خوبی نداشته که نمی‌تونه مثل اونا باشه. مثلا تعریف می‌کرد یه بار یه معادله دیفرانسیل پیچیده بوده که با همخونه‌ایش، جو، که ریاضیش خوب بوده، سه ساعت داشتن تلاش می‌کردن که حلش کنن و آخرش هم موفق نشدن. همون‌جا به ذهنشون رسیده که برن پیش دوست سری‌لانکاییشون به اسم Yasantha Rajakarunanayake (یاسانتا راجاکارنانایک). جف میگه یاسانتا، باهوش‌ترین دانشجوی پرینستون بود. اون تو چند لحظه این معادله رو براشون حل کرد. همون معادله‌ای که اون‌طور که جف تعریف می‌کنه، نیاز داشت حدود ۳ صفحه جبر رو بنویسی تا حل بشه. این‌جا بود که جف فهمید هرگز نمی‌تونه یک فیزیکدان نظری عالی بشه. خود جف خیلی باحال تعریف می‌کنه این خاطره رو...

یاسانتا الآن سرپرست ارشد شعبه‌ی سانفرانسیسکوی شرکت میدیاتکه. خلاصه جف تصمیم گرفت رشته‌ش رو عوض کنه و رشته‌ای رو انتخاب کرد که علاوه بر علاقه، توش استعداد هم داشته باشه. بنابراین رشته‌ی کامپیوتر رو انتخاب کرد. اون زمان، یعنی اواسط دهه‌ی ۸۰، رشته کامپیوتر رشته‌ی تازه‌ای بود و خیلیا ازش شناختی نداشتن. مایکروسافت بیل گیتس و اپل استیوجابز هر دو کمتر از یک دهه از تاسیسشون گذشته بود. اینترنت هم که حدود ۱ سال از تولدش گذشته و احتمالا خود بیل گیتس و استیو جابز هم هنوز ازش اطلاعی نداشتن! ولی خب قبلا هم گفتم که جف از همون داستان توی مدرسه ابتداییش، با کامپیوتر سر و کار داشت و اتفاقا بخاطر علاقه‌ای که داشت، وسط کلاسای فیزیکش، بعضی موقع‌ها می‌رفت و سر کلاسای مهندسی کامپیوتر و مهندسی برق هم می‌نشست. همین هم باعث شد که به این رشته‌ها بیشتر علاقه پیدا کنه و وقتی دید توی فیزیک نظری به جایی نمی‌رسه، رفت و همون رشته رو انتخاب کرد و ادامه داد. یعنی همون مهندسی برق و کامپیوتر. سال ۱۹۸۶، جف به عنوان دانشجوی ممتاز، با میانگین نمرات ۴.۲۳ که در حد همون A مثبته، با مدرک کارشناسی مهندسی برق و کامپیوتر، فارغ‌التحصیل شد. این ۴.۲۳ که میگم یعنی واقعا نمرات بالایی بوده ها! توی دبیرستان نمره‌ش ۳.۹ بود که میشه تقریبا معمولی. همین پیشرفتش رو هم نشون میده.

سال آخر دانشگاه از طرف چندتا شرکت بزرگ مثل اینتل و بل لبز بهش پیشنهاد کار شد. اما جف مطمئن نبود که می‌خواد برای یه شرکت بزرگ کار کنه. فقط می‌خواست با کامپیوتر کار کنه و دوست داشت یه کار جدید و خاص بکنه. دانشجوهای دانشگاه پرینستون یه روزنامه دارن به اسم «The Daily Princetonian». Fitel، یه استارت‌آپ فین‌تک که همون حوزه‌ی مالی میشه، توی این روزنامه یه آگهی تمام صفحه داده بود که به دنبال «بهترین فارغ‌التحصیلان علوم کامپیوتر» دانشگاه پرینستونه. جف هم به آگهی این شرکت جواب داد. انتخاب جف بی‌دلیل نبود. اون تصمیم گرفت به جای رفتن به شرکت‌های بزرگی که دوران به قول معروف خاک‌خوری خودشون رو گذروندن و اسمی برای خودشون دست و پا کردن، به یه استارت‌آپی که تازه تاسیس شده بود بره. تا یاد بگیره شركت‌ها چطور تاسیس میشن و چطور به سودآوری می‌رسن. ضمن این که فیتل قرار بود روی فناوری جدیدی برای تبادل الکترونیکی داده کار کنه. که خب اون حس جف که دوست داشت یه کار جدیدی کنه رو ارضا می‌کرد. فیتل توی نیویورک، توسط دوتا استاد گروه اقتصاد دانشگاه کلمبیا تاسیس شده بود. توی اواخر دهه‌ی ۸۰، کارهایی که تو فیتل انجام می‌شد از زمان خودش جلوتر بود. هدف اون‌ها، ایجاد یک شبکه رایانه‌ای بود که می‌تونه تمام اطلاعات و اخبار پیچیده‌ی امور مالی بین‌المللی رو کنترل کنه. کار این شبکه، انتقال پول، معاملات سهام و داده، بین موسسه‌های مختلف در سراسر جهان بود. جف فکر کرد فیتل براش ایده‌آله. چون می‌تونه اون‌جا برنامه‌نویسی کنه. که چیز کاملا جدیدی بود. حالا باید به نیویورک نقل مکان می‌کرد تا اولین کار تمام وقت خودش رو شروع کنه.

جف یازدهمین کسی بود که توی فیتل استخدام شده بود. توانایی خوبش توی خطایابی از کدهای پیچیده، باعث شد خیلی زود توی شرکت پیشرفت کنه و تبدیل بشه به رئیس توسعه محصول و مدیر خدمات مشتری. اما خیلی زود فهمید کار ایده‌آلی که پیدا کرده، فقط برنامه‌نویسی نیست. از اونجایی که فیتل یه شرکت کوچیک بود، جف مجبور بود خیلی از کارها رو خودش تنهایی پیش ببره. حتی یه جورایی میشه گفت خودش رئیس و همه‌کاره‌ی اون‌جا بود. یکی از وظایفش، توسعه و مدیریت خدمات به مشتری‌ها بود. کاری که اون‌جا یاد گرفت و بعدها خیلی ازش استفاده کرد. اما لازمه‌ی این خدمات خوب به مشتری، این بود که جف باید هر هفته بین نیویورک و لندن رفت و آمد می‌کرد. که همین مساله رو مخش بود. بعد از حدود ۲ سال و کلی تلاش برای پیشرفت فیتل، متوجه شد انگار این شرکت به جایی نمی‌رسه و تصمیم گرفت ازش بیاد بیرون و بره شرکت مطمئن‌تر. فیتل هم بالاخره نتونست به جایی برسه و الآن دیگه اثری ازش نیست. مقصد جف، موسسه بانکی نسبتا قدیمی Bankers Trust بود. جف به عنوان مدیر محصول توی این موسسه استخدام شد. اون‌جا یک سری محصولات نرم‌افزاری به صندوق‌های بازنشستگی می‌فروختن. اما همزمان جف پروژه‌های خارج از شرکت هم انجام می‌داد. اون می دونست که به دنیای مالی تعلق نداره. اما با کار توی این شرکت‌ها، در حقیقت در حال کسب تجربه توی مسائل امور مالی بود که بتونه بعدها رویای خودش رو دنبال کنه. در واقع انتخاب‌هاش روی حساب و کتاب بود. تو فکر این بود که چطور میشه از سرویس‌های مالی توی یه کمپانی در حوزه‌ی تکنولوژی استفاده کرد. به همین خاطر هم رزومه‌ی خودش رو با اعلام همچین هدف و فکری برای جاهای مختلفی فرستاده بود. سال ۱۹۹۰، حدود ۲ سال از کار کردن جف توی Bankers Trust گذشته بود و اون به نایب‌رئیس شرکت تبدیل شده بود. تو همین موقع‌ها بود که یکی بهش یه هج‌فاند تقریبا تازه تاسیس رو به اسم D. E. Shaw معرفی کرد. توضیح دادن این که هج‌فاند چیه یکم سخته. بخاطر همین از یکی از دوستای خوبم که کارشناس بورسه کمک گرفتم. محمود مرادی عزیز مدرس بازار بورس و مدیر وبسایت مدرسه بورس هست. محمود درمورد هج‌فاند برامون توضیح میده.

خب خیلی ممنونم از محمود عزیز. برگردیم به داستان‌مون. این هج فاند حدود ۲ سال و نیم قبل، توسط یه مهندس کامپیوتر به نام دیوید شاو تاسیس شده بود. اون‌ها در حال طراحی استراتژی‌های جدید برای ابزارهای مالی خاص بودن. این شرکت یکی دیگه از شرکت‌های اقتصادی نیویورک و متخصص در علم کامپیوتر در بورس اوراق بهادار بود. با وجود سابقه کم، ولی بخاطر روش‌های نوینشون، داشتن خیلی خوب درآمدزایی می‌کردن و تقریبا شرکت موفقی بودن. اون‌ها توی استخدام بسیار سخت‌گیر بودن و معتقد بودن فردی که باهوش‌ترین باشه رو انتخاب می‌کنن. جف ۲۶ ساله رفت و موسس این هج فاند رو دید و چون هر دو هم‌رشته بودن، کاملا با هم جور شدن. انگار که جف دنبال یه نفری می‌گشت که هم از مسائل مالی سر در بیاره، هم مسائل مربوط به کامپیوتر. دیوید، یعنی موسس این هج فانده هم علاوه بر اینا دنبال یکی بود که توی گسترش دادن شرکت بهش کمک کنه. دیوید گفته «جف رو دیدم و خوشم اومد. چون ذهن کارآفرینی داشت.» حدود ۴ سال بعد، جف که فقط ۳۰ سالش بود، تبدیل به نایب‌رئیس این موسسه هم شده بود. اون توی این هج فاند، یه جورایی آخرین پازل‌های ساختن کسب و کار خودش رو پیدا کرد. دیوید شاو، مدیر همین هج فاند D. E. Shaw، از کارمنداش خواسته بود تا مشاغل جدیدی رو پیدا کنن. برای این‌که بتونن با سرمایه‌گذاری توی این مشاغل، پول بیشتری دربیارن. اما در کنار همه‌ی اینا، دیوید یه وظیفه‌ی خاص و ویژه رو به جف داده بود. وظیفه جستجوی فرصت‌های شغلی توی یه فناوری پر رمز و راز و تازه، به جف واگذار شده بود. احتمالا بتونید حدس بزنید اون فناوری پر رمز و راز چی بود... اینترنت!

اینترنت توی دهه ۶۰ میلادی بوجود اومد و توی دهه ۷۰، توی بعضی دانشگاه‌ها دانشجوهای مهندسی ازش استفاده می‌کردن. ولی مردم عادی به اون دسترسی نداشتن. از حدود سال ۱۹۹۳ که به تدریج دسترسی مردم به اینترنت بیشتر شد، شرکت‌های بزرگ هم شروع کردن وبسایت‌های خودشون رو راه‌اندختن. اون‌ها اطلاعات تماس شرکت، آدرس‌ها و اخبار مربوط به صنایع رو اون‌جاها می‌ذاشتن. در واقع عموم مردم تقریبا بین سپتامبر ۱۹۹۳ تا مارس ۱۹۹۴ توجه‌شون به اینترنت جلب شد. که حدودا میشه نیمه دوم سال ۱۳۷۲. البته اونا هنوز اینترنت رو بیشتر یه چیزی برای کسب و کارا می‌دونستن و استفاده‌ی شخصی ازش خیلی باب نبود. اگر دوست دارید درمورد تاریخچه‌ی اینترنت بدونید، پیشنهاد می‌کنم برید ویدیوی «تاریخچه وب به مناسبت سی سالگیش» رو توی کانال یوتیوب بینوشا ببینید. تو یوتیوب سرچ کنید Binosha کانالش میاد. البته ویدیوش برای حدود یک سال پیشه. توی پلی‌لیست «گیکی تاک» راحت‌تر پیداش می‌کنید. گسترش اینترنت، باعث شد که کم کم شرکت‌ها تصمیم بگیرن به غیر از تلفن، از ایمیل هم برای خرید و فروش استفاده کنن. اما مردم هنوز خیلی برای خرید به اینترنت اعتماد نمی‌کردن. کم کم داشت سر و کله‌ی یه کامپیوتر تو هر دفتر یا خونه‌ی آمریکایی‌ها پیدا می‌شد. اینترنت که تا قبل از این محدود بود هم، دیگه داشت پاش به خونه‌ها باز می‌شد. مشاغل هم، شروع به تبلیغ محصول‌های خودشون تو اینترنت کردن. جف اون زمان تا حدودی با اینترنت آشنایی داشت. تقریبا یک دهه پیش تو پرینستون، یکی از تکنسین‌هایی بود که از اینترنت برای تحقیق استفاده کرده بود. اون تو یکی از کلاس‌های فیزیک با اینترنت آشنا شده بود. حالا تو بهار سال ۱۹۹۴، دقیقاا همزمان با رونق گرفتن اینترنت، جف توی طبقه ۱۴م یه برج توی مرکز شهر نیویورک نشسته بود و مدیرش ازش خواسته بود توی وب، فرصت‌های جدیدی رو برای كسب و كار پیدا کنه. تو همین جستجوها تو اینترنت بود که جف با یه چیز جالبی روبرو شد. توی یه مقاله، چشمش به یه آمار شگفت‌انگیز و قابل توجه خورد. توی این مقاله نوشته بود که وب داره کم کم فراگیر میشه و سرعت رشدش تو یک سال گذشته ۲۳۰۰% بوده. یعنی کاربران اینترنت از یک سال قبل ۲۳ برابر شدن! جف داشت فکر می‌کرد که چقدر عجیب! این رشد خیلیییی زیاده! چه مدل کسب و کاری میشه توی همچین رشدی راه انداخت؟

یهو انگار یه جرقه‌ای توی مغزش زده شد. وقتی درصد رشد اینترنت توی یک سال اینقدر بالاست، پس چه پتانسیل بالایی برای فروش محصول توی این فضا هست. چقدر عالی میشه اگر مردم در آینده خریدهای تلفنی‌شون رو که از توی خونه انجام میدن با کمک اینترنت انجام بدن. این چیزی بود که از همون لحظه دیگه ولش نکرد. تصمیم گرفته بود که بیاد بیرون و کار خودش رو شروع کنه. اما صبر کنید! اینجای داستان لازمه که یکم برگردیم عقب! برگردیم به ۲ سال قبل. یعنی ۱۹۹۲. برنامه‌ی کاری جف داشت همون‌طوری که می‌خواست پیش می‌رفت. اما از زندگی شخصیش راضی نبود. از بس درگیر کار شده بود که ۲۸ سالش شده بود و هنوز تنها بود. کلا انگار امیدی هم نبود که بتونه کسی رو پیدا کنه. تجارت، بیشتر وقتش رو گرفته بود و می‌ترسید در آینده تبدیل به یه آدم پولدار بشه که هنوز ازدواج نکرده. یه جورایی فکر می‌کرد دیگه وقتشه که یکی رو پیدا کنه ولی تو خودش نمی‌دید که بتونه این کار رو بکنه. چون اگه بلد بود، تو این ۱۰-۱۱ سال بعد از اورسلا، بالاخره یه دوست‌دختری چیزی پیدا کرده بود. ولی به اصطلاح خودمون بچه مثبت بود! اون حتی واسه پیدا کردن پارتنر و ازدواج هم یه سری ملاک‌های عجیب داشت. از دوستاش خواست كه بهش کمک کنن یه نفر رو پیدا کنه. در واقع Blind Date می‌خواست! Blind Date یعنی... وقتی میری سر قرار و نمی‌دونی قراره کی بیاد میشه Blind Date. به هر حال رفیقاش براش از این جور قرارا جور می‌کردن و آقا می‌رفت تا بالاخره یکی رو پیدا کنه دیگه. حالا وضعیت رو ببینید جان من! برمی‌داشت مدارك تحصیلیش رو می‌برد سر قرار، به طرف نشون می‌داد! نمی‌فهمم این دیگه چه فازیه! البته می‌فهمم ها! چون فرد خاصی رو می‌خواست. در واقع کسی رو می‌خواست که مثل خودش باشه. سخت‌کوش و خلاق. همسری که باهوش باشه. همچنین این‌طوری می‌گفت که می‌خوام زنی باشه که اگه یه وقت تو یه کشور جهان سوم افتادم زندان، این‌قدر توانایی داشته باشه که بتونه منو آزاد کنه. همسری که هم‌پام باشه و مانعی برای آرزوها و کارهایی که می‌خوام بکنم نباشه. میشه گفت تقریبا این معیارهایی که جف واسه ازدواجش داشت یه جورایی واقعا عملی نبود و هیچ‌کس حاضر نبود باهاش قرار بذاره. چیزی که جالبه این بود که جف مطمئن بود که اون مردی نیست که هیچ زنی آرزوی بودن با اون رو داشته باشه. چون خیلی چیزای رومانتیک از نظر اون خسته‌کننده و مسخره بود. مثل راه رفتن زیر بارون یا یه شام رمانتیک و دلتنگی واسه‌ی زن. به نظرش اصلا باحال نبود. همین موضوع بود که نگرانش کرده بود و می‌ترسید تا آخر عمرش مجرد بمونه. ولی توی همون دفتر، انگار آینده یه جور دیگه قرار بود واسش رقم بخوره. انگار زنی که تو آسمون‌ها دنبالش می‌گشت رو تو همون شرکتی که کار می‌کرد یعنی D. E. Shaw پیدا کرد. اسم اون زن «مکنزی کاتل» بود. مکنزی، میشه گفت یه جورایی مثل خود جف بود. اون‌ها نقاط مشترک زیادی با هم داشتن. اون خیلی واسه شغل و کاری که می‌کرد زحمت کشیده بود و به عنوان یه محقق تو اون شرکت کار می‌کرد. خلاق و باهوش بود و مثل یه رمان‌نویس، داستان‌های جالبی هم نوشته بود. ولی فقط واسه خودش. اتفاقا مکنزی هم مثل جف، از پرینستون فارغ‌التحصیل شده بود و وقتی دنبال یه جا برای کار می‌گشت گذرش به هج‌فاند D. E. Shaw افتاده بود و جف برای استخدام باهاش مصاحبه کرده بود. حالا جالبه که یک سال بعد، این مکنزی بود که اولین قدم رو برای آشنایی برداشت و از جف خواست باهم ناهار بخورن. کم کم یه رابطه‌ای بینشون شکل گرفت. سه ماه با هم رفت و آمد کردن و از هم خوششون اومد. جف و مکنزی مدت زیادی نگذشت و شش ماه بعد از اولین ناهاری که باهم خوردند، تو سال ۱۹۹۳ ازدواج کردند. مکنزی البته تو روز عروسیش نشون داد که جدا از سخت‌کوشی و جدی بودن تو کار، دوست داره تفریح کنه و بهش خوش بگذره. مثلا کاری که توی روز عروسیشون کردن، این بود که اجازه دادن مهمونا بیان و همگی باهم آب بازی کنن. تو جشن عروسشون یه عالمه از این بادکنک‌ها که توش آب می‌ریزن و پرت می‌کنن سمت هم گذاشته بودن تا همه همدیگه رو خیس کنن. هم به خودشون و هم به مهموناشون خیلی خوش گذشت. حالا با وجود زندگی مشترک و داشتن هم‌پا، دیگه وقت رسیدگی به تفکرات و آرزوهای جف بود. اون دنبال راه‌های جدید واسه کشف کردن بود. در واقع حالا دیگه خیالش از زندگی شخصیش و آینده‌ش یه جورایی مطمئن شده بود. توی شرکت‌های مختلف هم تجربه‌هایی رو که می‌خواست به دست آورده بود. دیگه نیازی نبود که برای بقیه کار کنه و می‌تونست خودش یه کاری راه بندازه.

جف میگه این حس راه‌اندازی یک شرکت که کارمنداش خودم و خانمم و دوستام باشه رو همون بعد از فارغ‌التحصیلی تو سال ۱۹۸۶ تو ذهنم داشتم. همون موقع با خیلی‌ها صحبت کرده و تصمیم گرفته فعلا صبر کنه تا بیشتر درمورد تجارت و نحوه‌ی کار کردن یاد بگیره. میگه چون اون موقع متوجه شدم که تجارت، یک دنیای سخت و پر رمز و رازه و وقتی آدم ۲۲-۳ سال سن داره هنوز خیلی چیزاست که باید یاد بگیره. اما حالا که دیگه ۳۰ سالش شده بود و تجربه‌های مورد نیاز رو هم کسب کرده بود؛ وقتش بود که شروع کنه. بعد از اون مقاله‌ای که درمورد میزان پیشرفت اینترنت توی یک سال گذشته خونده بود، ایده‌های زیادی به ذهنش میومد و دوست داشت انجام بده که همه یه جورایی با اینترنت سر و کار داشتن داشتن. حالا داشت فکر می‌کرد چه نوع شغلی خوبه و می‌تونه جواب بده؟ چه چیزی رو از طریق اینترنت بفروشه که مردم حاضر باشن اون رو بخرن؟ مردم چه کالاهایی رو بدون نیاز به دیدن یا دست زدن می‌خرن؟ شروع کرد به بررسی شرکت‌های سفارش پستی. لیستی از ۲۰ نوع محصول مختلف که با معیارهای اون مطابقت داشت رو انتخاب کرد و نوشت. معیارهای متعددی رو در نظر گرفت که مهمترین‌هاش اینا بودن: محصولی که وسعت و اندازه‌ی بازار بزرگی داشته باشه، محصول ارزون‌قیمتی باشه که افزایش کوچیکی توی قیمتش، مثل هزینه‌ی ارسال، باعث ترس خریدارای آنلاین نشه و همچنین محصولی باشه که تنوع و انتخاب زیادی داشته باشه. محصولاتی مثل پوشاک، لوازم اداری، نرم‌افزار، موسیقی و کتاب. بعد، ۵ تا از این ۲۰ عنوان رو که فکر می‌کرد بیشترین احتمال فروش داره، جدا کرد: CD (یعنی موزیک)، سخت‌افزار کامپیوتری، نرم‌افزار کامپیوتری، ویدیو (یعنی فیلم) و کتاب. و از بین این ۵ عنوان، فروش آنلاین کتاب رو انتخاب کرد. چون تقاضای ادبیات توی جهان زیاده (اون موقع خرده‌فروشی کتاب، بازاری ۸۲ میلیارد دلاری داشت)، قیمت کتاب پایینه و مهم‌تر از همه این‌ها این بود که هم تعداد کتاب‌های چاپی توی جهان خیلی خیلی زیاده، هم این که کتاب یه چیز کلی هست که موضوع‌ها و دسته‌بندی‌های مختلف رو پوشش میده. برای هر سنی با هر سلیقه‌ای میشه کتاب پیدا کرد. با هر قیمتی. کلا خیلی موضوع گسترده‌ای هست. تا این حد که تعداد عنوان‌های کتاب کل جهان اون موقع، ۳ میلیون عنوان بود.) یعنی دقیقا توی همون ۳ تا معیارش این بهترین انتخاب بود. ضمن این که میگه می‌دونستم در اون زمان مردم تنها چیزی رو که بدون نیاز به دیدن و لمس کردن حاضرن بابتش پول بدن، کتابه. پس کتاب منطقی‌ترین انتخاب بود. این تحقیقات و پخته‌تر کردن ایده‌ش، حدود ۲ ماه وقت گرفت ازش. یه مساله‌ای که درمورد کتاب بود این بود که فروش اون از طریق سفارش تلفنی یا ایمیلی تقریبا تا اون موقع موفقیت‌آمیز نبود. چون تهیه کردن فهرست کاغذی از اون همه کتاب موجود توی بازار به دلیل تعداد خیلی زیادشون کلا عملی نبود. و این‌که اصلا چطوری باید این همه کتاب رو طبقه‌بندی موضوعی می‌کردن؟ اما فضای تقریبا بی‌حد و حصر اینترنت، می‌تونست دستش رو برای این فهرست‌بندی‌ها بازتر کنه. پس ایده‌ی خیلی خوبی بود. چون دست تو بازار نبود. یا شاید هم بود ولی اون‌چنان مطرح نبود.

شروع به تحقیق درمورد ایده‌ی فروش کتاب به صورت اینترنتی کرد. با این ایده، اون نه تنها می‌تونست به مشتریا كمك كنه كتاب‌هایی که دنبالشونن رو پیدا كنن، بلكه می‌تونست اونا رو با كتاب‌هایی که اصلا در موردش نمی‌دونستن هم آشنا کنه. دوتا فروشنده اینترنتی کتاب پیدا کرد: CLBooks.com و Books.com. اما وجود اون دوتا فروشگاه هم باعث نشد جف از ایده‌ش عقب بکشه و دوست داشت هر طور شده فروشگاه کتاب خودش رو راه‌اندازی کنه. برای این‌که بیشتر اطلاعات به دست بیاره، رفت لس‌آنجلس و توی یه همایشی که برای اتحادیه کتاب‌فروشای آمریکایی بود شرکت کرد. قصد داشت بیشترین اطلاعات لازم رو از این کسب و کار به دست بیاره. اون‌جا تقریبا مطمئن شد که ایده‌ش قابل انجامه. فروشنده‌های کتاب، لیست موجودی کتاب‌هاشون رو تو کامپیوترهای خودشون داشتن و جف فقط نیاز داشت یه راهی برای جمع‌آوری این لیست‌ها پیدا کنه. اما قبل از استعفای قطعی، ایده رو با همسرش مکنزی درمیون گذاشت. گفت می‌خوام از کارم استعفا بدم. خودمم می‌دونم خیلی ایده مسخره‌ایه و ممکنه کاری که می‌خوام بکنم اصلا جواب نده. چون خیلی از کارهای جدید یا استارت‌آپ‌ها موفق نمی‌شن. پس خیلی مطمئن نیستم این کار جواب بده یا نه؛ ولی می‌خوام تلاشم رو بکنم. کلا تصمیم گرفته بود شانسش رو امتحان کنه. مکنزی هم وقتی شور و اشتیاق جف رو دید ازش حمایت کرد. گفت من کنارت هستم؛ برو این کارو بکن.

بعد از این که خیالش از خونه راحت شد، موقع این بود که با رئیسش صحبت کنه. رفت و به دیوید شاو (یعنی رئیسش) گفت با این‌که کارم رو خیلی دوست دارم، اما یه سری ایده‌ها دارم. می‌خوام از شرکت بیام بیرون و اون‌ها رو پیش ببرم. دیوید پیشنهاد داد برن بیرون از شرکت و راجع به این مساله صحبت کنن. رفتن تو سنترال پارک نیویورک، قدم زدن. جف دوباره توضیح داد که چی تو ذهنشه و دوست داره چیکار کنه. دیوید هم کامل حرفاش رو شنید. گفت ایده‌ی خوبیه و دوستش دارم. ولی این کار برای کسیه، که قبلا شغل خوبی نداشته؛ نه برای تو که الان شغل خوب و درآمد عالی داری و یکی از پرسودترین کارمندای شرکتی. اون حتی یه پیشنهاد وسوسه‌انگیز با حقوق خیلی خوب هم به جف داد. ولی در نهایت و غیر مستقیم متقاعدش كرد كه بره و دو روز در موردش فكر كنه. جف هم رفت و بعد دو روز فکر کردن روی این مساله، تصمیمش تغییری نکرد. تصمیمش رو گرفته بود. حتی معطل نکرد آخر سال بشه و سنوات و اینا رو بگیره. از همون وسط قراردادش استعفا داد و شرکت رو ترک کرد. جف یه جمله مشهوری درمورد این جور مواقع داره که اسمش رو گذاشته Regret Minimization Framework که میشه «چارچوب به حداقل رسوندن پشیمانی». میگه خودتون رو توی ۸۰ سالگی تصور کنید و بعد برگردید و به زندگی‌تون نگاه کنید. حالا می‌خوایم کاری کنیم که کمترین پشیمونی رو داشته باشیم. میگه می‌دونستم که وقتی ۸۰ ساله بشم قرار نیست پشیمون بشم که چرا شانسم رو توی این مساله امتحان نکردم. قرار نیست پشیمون بشم که قصد داشتم سعی کنم توی این چیز جدیدی به اسم اینترنت، که می‌دیدم داره پیشرفت می‌کنه، سهیم باشم. می‌دونستم اگر شکست بخورم بابت تلاشی که کردم پشیمون نمیشم. چیزی که شاید بابتش پشیمون بشم اینه که تلاشی نکردم. می‌دونستم که هر روز این رو با خودم خواهم داشت. وقتی اینطوری درموردش فکر کردم، دیگه تصمیم گرفتن خیلی آسون بود. میگه فکر می‌کنه این روش خیلی خوبیه. وقتی به ۸۰ سالگیت بری و فکر کنی که الآن باید چه تصمیمی بگیری، این از یک سری سردرگمی‌ها بخاطر تصمیمای روزانه دورت می‌کنه.

بالاخره بعد از یکی دو روز، جف بزرگترین تصمیم زندگی خودش رو گرفت. تابستون سال ۱۹۹۴ در حالی که نگاه جهان به جام جهانی ۱۹۹۴ آمریکا بود و خیلی از آمریکایی‌ها هم سرگرم شنا توی استخرها، قایق‌سواری توی دریاچه‌ها و بقیه تفریحای تابستونی خودشون بودن، جف و مکنزی بزوس از شرکت D. E. Show استعفا دادن تا کار جدید خودشون رو شروع کنن. اما از نظر جف، نیویورک اصلا شهر مناسبی برای شروع کارش نبود. باید یه جای دیگه رو برای زندگی انتخاب می‌کردن. هنوز مطمئن نبودن که کجا بهتره. اون‌ها ۴ محل احتمالی رو در نظر گرفتن. پورتلند تو ایالت اورگان، لِیک‌تاهو تو ایالت نوادا، بولدر توی ایالت کلرادو و سیاتل تو ایالت واشینگتن. جف می‌دونست که باید ایالتی رو انتخاب کنه که مالیات ایالتی نداشته باشه، نیروی کار فنی زیادی داشته باشه و به ناشرین عمده‌ی کتاب هم نزدیک باشه. از این ۴ تا ایالتی که انتخاب کرده بود ۳ تاش تو سواحل غربی بودن و فقط کلرادو جزو ایالت‌های مرکزی آمریکا بود. در حالی که جف اینا تو نیویورک یعنی ساحل شرقی بودن. پس بالاخره باید جمع می‌کردن و می‌رفتن. از اون‌‎جایی که حداقل ۲ روزی راه داشتن تا به نزدیک‌ترین انتخابشون برسن، بدون این که مقصدشون مشخص باشه، وسایل رو بار وانت کردن و راننده رو فرستادن رفت. بعد هم خودشون همراه با سگشون اول با هواپیما یه سر رفتن هیوستون پیش پدر و مادر جف. بعد با ماشین شاسی‌بلندشون که پدر جف هدیه داده بود، راه افتادن به سمت غرب کشور. با راننده وانت هم قرار گذاشتن که با تلفن همراهشون در تماس باشه. یعنی اینجاست که میگن ایده رو تا اجرا نکنی هیچ فایده‌ای نداره! طرف ایده رو داره، ولی هنوز نه بیزینس پلن داره، نه می‌دونه از کجا می‌خواد همکار بیاره! نه حتی می‌دونه کجا می‌خواد زندگی کنه! همین‌طوری جمع کرد و راه افتاد! مساله این بوده که جف اعتقاد داشته وقتی یه چیزی طی یک سال گذشته ۲۳۰۰% رشد داشته، پس هر کاری می‌خوای بکنی باید خیلی سریع انجامش بدی. نباید هیچ زمانی رو از دست بدی. اون‌ها تقریبا نصف کشور رو طی کرده بودن که مقصدشون رو انتخاب کردن.

انتخاب جف شاید یکی از دورترین شهرهای آمریکا به نیویورک بود: سیاتل. چرا میگم دورترین؟ چون اگر به نقشه آمریکا نگاه کنید، نیویورک یکی از شرقی‌ترین شهرهای آمریکا تو سواحل اقیانوس اطلس شمالیه. اما سیاتل تو شمال غربی آمریکا نزدیک مرز کاناداس. فاصله واقعا زیاده ها! تو نقشه نشون نمیده! رانندگی از نیویورک تا سیاتل ۴۵۹۰ کیلومتره. که رفتن این مسیر ۴۲-۳ ساعت طول می‌کشه! برای مقایسه فقط می‌گم که بدونید. تهران تا بندرعباس ۱۲۷۵ کیلومتر و ۱۳-۱۴ ساعت رانندگیه. خب برگردیم به اصل داستان... حالا اصلا چرا سیاتل؟ اول این که اونجا یه دوست صمیمی داشت که اون شهر رو بهش پیشنهاد داده بود. اما مهمتر از اون سیاتل یکی از نقاط اولیه تو صنعت اینترنت بود. اتفاقا مایکروسافت هم اون‌جا بود. پس قاعدتا کارمندای ماهر بیشتری توی سیاتل نسبت به بقیه‌ی جاهای آمریکا بودن. سیاتل یه نکته مهم دیگه هم داشت. Ingram یکی از ناشرهای بزرگ کتاب تو آمریکا توی این شهر بود. این انتشارات تامین‌کننده‌ی کتاب برای ۶۰% سازمان‌های نشر کتاب بود. یه شرکت معتبر نشر کتاب دیگه به نام روزبرگ تو ایالت اورگان هم نزدیک سیاتل بود. جالبه بدونید که علاوه بر انتخاب مقصد، جف حتی بیزینس پلن خودش رو برای این فروشگاه آنلاین (که هنوز اسمی هم نداشت) توی همین راه رفتن به سیاتل نوشت. چطوری؟ در حالی که مکنزی پشت فرمون بود، خود جف کنار مکنزی نشسته بود و مشتاقانه در حال کار روی لپ‌تاپش بود. تمام تفکرات و برنامه‌هاش رو آورد توی کامپیوترش. ۳۰ صفحه نوشت! و این اولین پیش‌نویس نقشه‌ی اصلی و بیزینس پلن جف از کسب و کاری بود که قرار بود شروع کنه. اون آماده بود تا یک کتابفروشی آنلاین راه‌اندازی کنه. اون نه‌تنها قصد داشت به مشتری‌ها کمک کنه کتاب‌های مورد نیازشون رو پیدا کنن، بلکه می‌خواست کمکشون کنه با کتاب‌هایی که از وجودشون آگاهی ندارن هم آشنا بشن.

حالا یه موضوع دیگه مونده بود که اون اسم این سایت بود. جف اسم Cadabra رو انتخاب کرد. کادابرا، برگرفته از کلمه‌ی Abracadabra بود. آبراکدابرا یه ورد جادوییه که قدیما بعضی از افراد خرافاتی اعتقاد داشتن کلمه‌ی شفادهنده‌س. بعدا هم توی شعبده‌بازی‌ها و اینا استفاده می‌شده. مثلا طرف می‌خواسته از توی کلاهش خرگوش دربیاره، می‌گفته آبراکدابرا! بعد خرگوش رو می‌کشیده بیرون. معادل فارسیش میشه «اجی مجی لاترجی». احتمالا جف می‌خواسته یه اسم جادویی برای سایتش انتخاب کنه. حالا که گفتم آبراکدابرا، اینم بگم شاید براتون جالب باشه. چون یه جورایی به قسمت دوم بایوکست هم مربوط میشه. جی. کی. رولینگ هم نفرین مرگ توی کتاب‌های هری پاتر رو از روی همین ورد آبراکدابرا برداشته که البته یکم تغییرش داده و تبدیلش کرده به «آواداکداورا».

خب برگردیم به زوج مهاجرمون! جف و مکنزی یه خونه توی خیابونی به اسم «۲۸م شمال شرقی» تو شهر بلویو اجاره کردن. شهر بلویو چسبیده به سیاتله. اما احتمالا بخاطر این که قیمت خونه‌هاش ارزون‌تر از سیاتل بوده اون‌ها این‌جا رو انتخاب کردن. چقدر جالبه واقعا. همین الآن اگه دستتون بند نیست توی گوگل مپس گوشی‌تون بزنید ۱۰۷۰۴ NE ۲۸th St Bellevue (یعنی پلاک ۱۰۷۰۴ خیابون ۲۸م شمال شرقی شهر بلویو) خونه رو براتون میاره! حالا احتمالا می‌دونید. اگر هم نمی‌دونید، بهتون بگم که توی تاریخ فروش آنلاین جهان، این یه مکان تاریخیه! ۵ جولای ۱۹۹۴ یعنی ۱۴ تیر ۱۳۷۳ جف بزوس شرکت جدید خودش به اسم کادابرا رو توی واشینگتون ثبت کرد. اما چند ماه بعد وقتی داشت تلفنی با وکیلش صحبت می‌کرد وکیلش ازش پرسید که اسم شرکتت چیه؟ و جف گفت کدبرا. تلفظ انگلیسیش اینجوری میشه. وکیله پرسید چی؟ کدور؟! کدور به معنی جسد! جف به این فکر کرد که احتمال داره بقیه هم اسم شرکت رو اشتباه بشنون. پس تصمیم گرفت تغییرش بده. اسمی که انتخاب کرد Relentless بود. به معنی بی‌امان یا بی‌رحم. پس سپتامبر ۱۹۹۴ دامین relentless.com رو ثبت کرد. خیلی جدی قصد داشت کار رو با همین اسم شروع کنه. اما دوستاش متقاعدش کردن که این اسم یه جوریه و باید یه اسم بهتر انتخاب کنه. تصمیم به این شد که اسمی رو انتخاب کنه که با A شروع بشه. چون اون موقع همه جا لیست سایت‌ها رو بر اساس حروف الفبا مرتب می‌کردن. پس بهتر بود اسمی رو انتخاب کنه که با A شروع بشه و توی صفحه اول بیاد. این بار به دیکشنری پناه برد و اسم‌های A دار رو نگاه کرد تا بالاخره رسید به... Amazon.

یه چیز دیگه رو هم دقت کردید؟ سال ۹۴ جف تو جاده با لپ‌تاپ بیزینس پلنش رو نوشت؛ با موبایل با راننده‌شون هماهنگ کرد که کدوم شهر رو برای اقامت انتخاب کرده؛ چند وقت بعدشم وقتی داشت با موبایلش با وکیلش صحبت می‌کرد، اسم سایتش رو تغییر داد. یادتونه گفته بودم که جف علاقه‌ی زیادی به استفاده از تکنولوژی‌های جدید داشت؟ سال ۹۴ استفاده از لپ‌تاپ و موبایل واقعا رایج نبود. و این تاکیدیه بر این مساله. بالاخره توی اول نوامبر سال ۱۹۹۴ یعنی ۱۰ آبان ۱۳۷۳ یکی از مشهورترین دامین‌های کل اینترنت در آینده ثبت شد: amazon.com. چند ماه بعد هم توی ۹ فوریه ۱۹۹۵ یعنی ۲۰ بهمن ۱۳۷۳ شرکت اصلی به همون اسم amazon.com توی واشینگتون ثبت شد. جف آمازون رو انتخاب کرد چون هم اسمش رو همه شنیده بودن و دیگه کسی اسم شرکتش رو اشتباه نمی‌شنید. ضمنا رودخونه و جنگل‌های آمازون یه جای عجیب و غریب و متفاوت بودن. دقیقا مثل حسی که اون و به کسب و کار جدیدش داشت. رودخونه‌ی آمازون بزرگترین رودخونه جهانه و جف برای خودش این‌طور هدف‌گذاری کرد که روزی سایت کوچیکش به بزرگترین کتابفروشی جهان تبدیل بشه.

حالا جف نیاز به یه سرمایه اولیه برای شروع کار داشت. وقتی طرحش رو برای پدر و مادرش توضیح داد، اون‌ها خیلی زود از طرحش حمایت کردن و حتی حاضر شدن حدود ۳۰۰ هزار دلار روی کارش سرمایه‌گذاری کنن. جف نیاز به سرمایه بیشتری داشت. پس رفت سراغ چند نفر از فعالین حوزه کتاب، و طرح تجاریش رو براشون تشریح کرد. بزوس حرف جالبی بهشون می‌زده. می‌گفته: «از همین اول بگم که من هیچ چیزی درمورد صنعت کتاب نمی‌دونم؛ اما بذارید این رو هم بگم که من می‌تونم کتاب‌ها رو به اینجا (یعنی اینترنت) بکشونم و اون‌ها رو به مشتری بدم.». جف اینقدر از طرحش مطمئن بود که بهشون می‌گفته: «با فروش کتاب توی اینترنت، اقتصاد صنعت کتاب دستخوش تغییر میشه.». اما مشکلش این بود که برای هر سرمایه‌گذاری که می‌نشست و توضیح می‌داد طرف می‌پرسید: «اینترنت چیه دیگه؟!» جف با ۶۰ نفر جلسات جداگونه گذاشت تا بتونه ۱ میلیون دلاری رو که نیاز داشت جمع کنه. موفق شد رضایت ۲۲ نفر اون ۶۰ نفر رو به دست بیاره و ۱ میلیون دلار سرمایه‌ی اولیه رو تامین کنه. این، پرریسک‌ترین کاری بود که تا به حال انجام داده بود. چند ماه برگردیم عقب. اون هم وقتی هنوز اسم شرکت کادابرا بود و جف تازه شرکت جدیدش رو ثبت کرده بود. مسائل مالی شرکت رو همسر جف، مکنزی، بر عهده گرفته بود. اما برای راه‌اندازی سایت، یکی دو نفر برنامه‌نویس لازم بود. بنابراین دوشنبه ۲۲ آگوست ۱۹۹۴ که می‌شد ۳۱ مرداد ۱۳۷۳، یعنی یک ماه نیم بعد از ثبت رسمی شرکت، جف توی Usenet که یه نوعی از گروه‌های گفتگو توی سطح اینترنته، یه آگهی برای استخدام نیروی برنامه‌نویس C و یا C++ ثبت کرد:

یک استارت‌آپ با سرمایه‌ی خوب در جستجوی توسعه‌دهندگان نرم‌افزار C و یا C++ است که با سیستم عامل Unix هم آشنایی داشته باشد تا به تجارتی پیشگام در اینترنت کمک کند. باید در طراحی و ساخت سیستم‌های بزرگ و پیچیده (و البته قابل مدیریت و نگهداری) تجربه داشته باشید و همین‌طور باید بتوانید این کارها را در یک سوم زمانی که اکثر افراد توانمند فکر می‌کنند مناسب و ممکن است، انجام دهید. باید مدرک کارشناسی، کارشناسی ارشد یا PhD در علوم کامپیوتر یا معادل آن را داشته باشید.

در ادامه هم اشاره کرده که "همکارهای مستعد، با انگیزه و مشتاق" رو می‌پذیره و این افراد رو به سیاتل منتقل می‌کنه. و اشاره کرده شرکت برای هزینه‌ی جابجایی هم کمک می‌کنه. ته ته آگهی هم یه جمله از «آلان کِی»، دانشمند کامپیوتر معتبر نوشته شده که گفته: «ساختن آینده از پیش‌بینی کردن اون آسون‌تره». در واقع این اولین آگهی شرکت آمازون برای استخدام اولین نفر تو این شرکت بود. کاملا مشخصه که جف از همون اول دست بالا رو گرفته که بهترین افراد رو جذب کنه و اعتقاد داشته این سخت‌گیری اولیه می‌تونه خیلی به موفقیت شرکتش کمک کنه. اون توی مصاحبه‌هاش برای استخدام نیرو تاکید می‌کرد "هر جایی باشی می‌تونی طولانی، سخت یا هوشمندانه کار کنی. ولی این‌جا حق انتخاب ۲ تا از این سه تا رو نداری. چون باید هر سه رو با هم داشته باشی"!

اولین کسی که تونست از آزمون استخدام جف سربلند بیرون بیاد، «شل کافان» بود. کسی که به جف برای ساخت زیرساخت فنی سایت مورد نظرش کمک کرد. در حالی که مکنزی به عنوان آچار فرانسه شرکت، هم حسابدار بود، هم دبیر و هم مدیر دفتر، شل کافان و جف بزوس در کنار توسعه سایت، کتاب‌هایی که لیستشون رو از شرکت کتاب اینگرام گرفته بودن توی دیتابیس سایت وارد می‌کردن. مکنزی هم همزمان مشغول مذاکره برای اولین قرارداد‌های حمل و نقل شد. حالا یادتونه گفتم اون خونه تاریخیه؟ چرا؟ چون اونا گاراژ خونه‌شون رو تبدیل به محل کارشون کردن و جف با استفاده از یه تخته به عنوان میز با قیمت کمتر از ۶۰ دلار یه دفتر کار نقلی ساخت و بالاخره شرکت خودش رو راه‌اندازی کرد. در واقع اولین دفتر کار آمازون گاراژ همون خونه تو خیابون ۲۸م شمال شرقی تو بلویو تو حومه شرقی سیاتل بود. همینطور که قبلا هم گفتم، جف قبلا هم تجربه کار تو گاراژ خونه رو داشت. وقتی نوجوون بود توی گاراژ خونه‌شون برای خودش یه آزمایشگاه درست کرده بود و برای خودش چیز میز اختراع می‌کرد. وضعیت گاراژی که قرار بود اولین دفتر کار جف باشه عجیب و غریب بود. یه فضای گرفته‌ی کوچیک که خب مشخصه درست عایق بندی هم نشده بود. کار اصلی این‌ها هم توی اول فصل سرما شروع شده بود و هوا خیلی سرد بود. یه اجاق گاز مثل این پیک نیکا گذاشته بودن وسط گاراژ تا هوا رو گرم کنه مثلا. کلی سیم و سه‌راهی از اینور و اون‌ور رد شده بود تا به همه چیز برق برسه. چند ماه بعد هم که یه اجاق برقی جایگزین گازه شد، دیگه وضعیت مصرف برق واقعا فاجعه شده بود. وقتی کارمندا که ۴-۵ نفر بودن به میز نیاز پیدا کردن، جف به فکر افتاد که براشون میز تهیه کنه. اون طرف خیابون یه فروشگاه «Home Depot» بود که لوازم خونه و اداری و اینا می‌فروخت. جف رفت میزها رو نگاه کرد، دید قیمت‌هاش بالاس. یهو چشمش به درها افتاد. قیمت اون‌ها پایین‌تر بود. پس یکی دو تا در خرید و اومد ۴ تا پایه به هر کدوم وصل کرد و برای خودشون میز درست کرد. اون اعتقاد داشت که خریدن میز، کمکی به مشتری‌های شرکت نمی‌کنه. پس نیازی به خریدن اون‌ها نیست و میشه طور دیگه مشکل رو برطرف کرد.

وقتی نسخه آزمایشی سایت تو بهار ۱۹۹۵ آماده شد، جف با چند نفر از دوستا و آشناهای تجاریش تماس گرفت و ازشون خواست تا سایت رو بررسی کنن و اگه ایرادی داره بهش بگن. روز قبلش جف و چند تا دونه کارمندش نشسته بودن دور هم و داشتن بررسی‌های نهایی رو روی سایت می‌کردن. خیلی امیدوار بودن که کار سایت بگیره اما ایده‌ای نداشتن که قراره چی بشه. اصلا موفق میشه؟ نمیشه؟ یکی از برنامه‌نویس‌ها می‌گفت «نمی‌تونم بفهمم این کاری که داریم می‌کنیم، شکل مثبتی از خوش‌بینیه و یا نمونه‌ای از یک تلاش نادرست تاسف‌انگیز.». بعد از مختصری عیب‌یابی، بالاخره ۱۶ جولای ۱۹۹۵ یعنی ۲۵ تیر ۱۳۷۴، سایت amazon.com رسما راه‌اندازی شد. حالا سایتشون چه شکلی بود؟ یه سایت خیلی ساده. عکسش رو می‌تونید توی صفحات اجتماعی بایوکست که همه‌جا با یوزر @BioCastPodcast پیدا میشه ببینید. آره، یه سایت خیلی ساده. به هر حال اون موقع اینترنت‌ها سرعتش خیلی پایین بوده و مهم بوده که سایت زود بیاد بالا. یه صفحه طوسی رنگ که بالای صفحه درشت و به رنگ مشکی نوشته به Amazon.com Books خوش اومدید. زیرش یه لینک هست با خط ریزتر نسبت به تیتر اصلی که نوشته «یک میلیون عنوان، همواره قیمت پایین.» بقیه صفحه یک سری تیتر درمورد ویژگی‌های سایت بود و توضیحاتش هم زیرش. تنها عکس صفحه، یه لوگوی فیروزه‌ای رنگ بود که گوشه سمت چپ بالای صفحه بود. یک حرف A بزرگ که وسطش یه رودخونه رد شده و زیرش نوشته amazon.com بزرگترین کتابفروشی زمین! نکات جالبی توی این صفحه هست. بالاتر از همه به بیننده پیشنهاد کرده اگر فقط یک چیز رو نگاه می‌کنه، سرویس اطلاع‌رسانیشون رو انتخاب کنه چون خودشون فکر می‌کنن که باحاله! بعد روی «یک میلیون عنوان»‌ای که داشتن تاکید کردن و پیشنهاد می‌دادن که کاتالوگ این «یک میلیون عنوان» رو که بر اساس نویسنده، موضوع، عنوان، کلمه کلیدی و چیزای دیگه قابل جستجو هست ببینن. توی مورد بعدی هم تاکید می‌کنن که برای خرید کتاب و ثبت سفارش نیازی به ساختن حساب کاربری نیست. صفحه جستجو هم خیلی ساده‌س. دو تا فیلده که بر اساس اسم نویسنده یا عنوان کتاب می‌تونستید دنبال کتاب مورد نیازتون بگردید.

اما انگار که موفقیت آمازون از قبل مشخص بود. ۳ آوریل یعنی ۴۳ روز قبل از این‌که سایت بصورت عمومی راه‌اندازی بشه، اون‌ها اولین کتاب خودشون رو فروختن. نسخه‌ی آزمایشی سایت رو برای چندتا از دوستاشون فرستاده بودن دیگه. شل کافان، همون کارمند اول آمازون، به «جان وین‌رایت»، همکار سابقش، که هنوز باهاش در ارتباط بود، یه ایمیل زد و سایت رو براش فرستاد. توی ایمیل ازش درخواست کرد که بره توی سایت، عضو بشه و کتاب سفارش بده. این آقا که یه متخصص علوم کامپیوتر استرالیایی بود، همون موقع که توی دفتر کارش نشسته بود، سایت رو باز کرد و مشغول بررسیش شد. همون‌جا کتاب «طرح‌های سیال و قیاس‌های خلاقانه: مدل‌های رایانه‌ای از مکانیزم‌های اساسی تفکر» نوشته Douglas Hofstader رو به قیمت ۲۷.۹۵ دلار سفارش داد. و به این ترتیب، اولین سفارش Amazon.com ثبت شد.

جف تعریف می‌کنه میگه اون اولاش ما برنامه ریزی بی‌عیب و نقصی نداشتیم. اوایل تو اون فضای ۴۰ متری، حتی میزی برای بسته‌بندی نداشتیم و همه کارا به صورت دستی انجام می‌شد. بعضی موقع‌ها کارشون تا آخر شب طول می‌کشید. بعد خود جف کتاب‌ها رو بار بلیزرش می‌کرد و می‌برد اداره‌ی پست. میگه واقعا آرزو می‌کردم چه خوبه که یک روز وضع مالیم بهتر بشه و بتونم یک لیفتراک بخرم. ماه اول جعبه‌ها رو روی دست و زانوهاشون می‌ذاشتن و بسته‌بندی می‌کردن. زمین هم سیمانی بود و زانودرد می‌گرفتن. یه چیز جالب تعریف می‌کنه. میگه یه روز که زانوهام دیگه واقعا درد گرفته بودن، به همکارمون که داشتیم بسته‌بندی می‌کردیم گفتم: «ببین فکر کنم باید زانوبند بخریم تا اینقدر زانوهامون درد نگیرن.» طرف هم یه نگاه به جف کرده و گفته: «جف! به میز بسته‌بندی احتیاج داریم!» میگه شاید باورتون نشه ولی این یکی از درخشان‌ترین ایده‌هایی بود که تا اون موقع شنیده بودم! روز بعد یه میز بسته‌بندی تهیه کردن و همین، بهره‌وری‌شون رو به طرز چشم‌گیری افزایش داد.

اولاش هرکی سفارش کتاب توی سایت ثبت می‌کرد، توی دفتر کار یه زنگی داشتن که صدای اون زنگه درمی‌اومد. یهو همه به تکاپو می‌افتادن که کار مشتری رو راه بندازن. اما یه مدت بعد، اینقدر تعداد زنگ‌ها بالا رفت که تصمیم گرفتن کلا قطعش کنن. همون اول کار گفتن اگه شما یک کتابی مد نظرتونه و ما اونو تو سایت موجود نداریم، ما ۱۰ نمونه کتاب مشابه همون کتابی که می‌خواین رو به شما پیشنهاد می‌دیم. کتابی رو هم که می‌خواین یادداشت می‌کنیم و به‌زودی براتون تو سایت موجود می‌کنیم. شگفت انگیزه! این یعنی توجه کامل به مشتری. حالا جلوتر درمورد این مساله صحبت می‌کنم باز. حدود یک ماه بعد اون‌ها نه تنها به کل ۵۰ ایالت آمریکا کتاب فرستاده بودن، بلکه مشتری‌هایی از ۴۵ تا کشور دیگه در سراسر جهان هم ازشون خرید کرده بودن. توی ۲ ماه اول شروع کارشون، هفته‌ای ۲۰ هزار دلار درآمد داشتن و این فقط به دلیل انتخاب درست جف برای چیزی بود که تصمیم گرفت توی سایتش بفروشه. یعنی کتاب. جف و همکارا‌هاش یه ایده‌ی جالبی به ذهنشون رسید که برای اون زمان جدید بود. که البته الآن به یه چیز خیلی خیلی عادی تبدیل شده. اون‌ها توی صفحه هر کدوم از کتاب‌ها، یه بخشی قرار دادن که از ۱ تا ۵ ستاره چند امتیاز به این کتاب میدین؟ مشتری‌ها، علاوه بر امتیازی که به هر کتاب می‌دادن می‌تونستن براش review بنویسن. الآن شاید این ایده خیلی چیز مشخص و حتمی‌ای باشه. ولی ناشرهای اون زمان اصلا با این ایده حال نکردن. تا حدی که مثلا یکی از ناشرها یه نامه به جف زد و گفت: «یه ایده‌ی خوب براتون دارم. چطوره که فقط نظرات مثبت رو توی سایتتون منتشر کنید.»! طرف اعتقاد داشته که با این کار فروش آمازون هم بیشتر میشه. اما جف به سختی با این ایده مخالفت کرده و یه حرف خیلی خیلی جالب و قشنگی زده. به طرف گفته: «ما از فروش چیزی پول در نمیاریم؛ ما زمانی پول در میاریم که توی انتخاب برای خرید به یه نفر کمک می‌کنیم. در واقع بخشی از مردم برای این که بهشون توی انتخاب کمک می‌کنیم پول میدن. بنابراین اگر این مدلی به قضیه نگاه کنیم، به نظرات منفی هم احتیاج داریم.» حالا که بعد از بیشتر از ۲۰ سال به این مساله نگاه می‌کنیم می‌بینیم، پافشاری جف نه تنها باعث شد مردم انتخاب‌های راحت‌تری داشته باشن، بلکه به ناشرها هم کمک کرد تا کتاب‌های بهتری رو منتشر کنن. بعدا هم درباره بقیه‌ی محصولات و تولیدکننده‌هاشون همین اتفاق افتاد. البته متاسفانه ما توی کشور خودمون هنوز این مدل حذف نظرات منفی رو می‌بینیم. تا حدی که بعضی برندها حتی کمپین تبلیغاتی درست کردن تا بگن ما همه‌ی نظرات رو بدون حذف منتشر می‌کنیم. یعنی متاسفانه برعکس اتفاق افتاده. این‌قدر حذف نظر منی عادی شده که روی حذف نکردنش مانور تبلیغاتی میدن. حالا بیخیال. بشنوید خود جف چطور در این مورد صحبت می‌کنه.

درآمد سایت تا پایان سال ۱۹۹۶ به ۱۵.۷ میلیون دلار رسید. ۱۵ می ۱۹۹۷ یعنی کمتر ۲ سال بعد از راه‌اندازی سایت و کمتر از ۳ سال بعد از تاسیس شرکت و وقتی جف تصمیم گرفت سهام شرکت رو عرضه عمومی کنه، آمازون ۲۵۶ تا کارمند داشت. با این وجود وقتی یک میلیونیومین (!) سفارش سایت ثبت شد، جف خودش شخصا بسته‌ی حاوی کتاب‌های «راهنمای ویندوز NT» و «زندگی‌نامه‌ی پرینسس دایانا» رو به اداره پست برد تا به ژاپن ارسال بشه. آمازون سال ۱۹۹۷ به سرمایه ۵۴ میلیون دلاری رسید. بزوس که این پیشرفت باورنکردنی رو دید تصمیم گرفت کسب‌وکارش رو گسترش بده. همون سال بود که فروش امتیاز آمازون از طریق سایت، راه‌اندازی شد و آمازون به چند کشور دیگه از جمله کانادا، ژاپن، انگلستان و فرانسه رفت. فروش کتاب به خوبی ادامه داشت که یه روز یه فکر خوب به سرش زد و تصمیم گرفت از مشتری‌هایی که تو سایت ثبت‌نام کردن بپرسه چی می‌خوان. پس برای ۱۰۰۰ نفر به صورت تصادفی ایمیل زد با این مضمون که دوست دارید به غیر از کتاب چه محصولاتی رو بفروشیم و بیشتر دنبال چه چیزی هستید؟ این ایمیل‌ها به طرز باورنکردی‌ای جواب گرفتن. جواب‌های جالبی هم گرفتن. مثلا یکی جواب داده بود دوست دارم تیغه‌ی برف پاک‌کن شیشه‌ی جلو بفروشید. چون من واقعا به اون احتیاج دارم. اون موقع بود که جف تصمیم گرفت از طریق آمازون همه چیز بفروشه. ژوئن ۱۹۹۸ آمازون بخش موسیقی رو به سایت خودش اضافه کرد. پس بعد از کتاب، به ترتیب موسیقی، فیلم، وسایل الکترونیک، اسباب بازی و کم کم بسیاری از دسته‌بندی‌های دیگه به آمازون اضافه شد. ایده‌ی جف همیشه برآورده کردن همه‌ی نیازها و سلایق مشتری‌ها بوده. پس هر چند وقت یه بار به آدرس ایمیلی که مشتری‌ها توی سایت ثبت کرده بودن ایمیل می‌زدن و ازشون راجع به خواسته‌هاشون می‌پرسیدن که مثلا دوست دارن چه چیزهایی رو توی سایت موجود کنن. این جوری شد که کم کم آمازون پیشرفت کرد و به وسعتش اضافه شد. و کمک کم تبدیل شد به «فروشگاه همه چیز».

گسترش آمازون به حدی بود که سال ۱۹۹۹ مجله مشهور تایم، جف بزوس رو به عنوان «شخص سال» معرفی کرد و عکسش رو روی جلدش چاپ کرد. تا دسامبر اون سال، این شرکت بیشتر از ۲۰ میلیون بسته رو به ۱۵۰ کشور جهان ارسال کرده بود. اما درست چند ماه بعد از این که جف این افتخار بزرگ رو به دست آورد، آمازون با یکی از بزرگترین یا شاید هم بزرگترین بحران تاریخ خودش روبرو شد. البته اونا توی این مساله تنها نبودن و پای تمام شرکت‌های تکنولوژی وسط بود. دارم از بحران حباب دات-کام حرف می‌زنم. اما چه بلایی سر آمازون اومد تو این دوره؟ سال ۲۰۰۱ ارزش سهام آمازون به طرز عجیبی افت کرد. سهامی که تا چند وقت قبلش به ازای هر سهم ۱۰۷ دلار خرید و فروش می‌شد به حدود ۷ دلار رسید! پس از این افت، بزوس مجبور شد تعداد کارمنداش رو کاهش بده و ۱۳۰۰ نفر رو تعدیل کرد. با این وجود آمازون جزو معدود شرکت‌هایی بود که تقریبا سالم از این بحران بیرون اومد. دلیل این مساله توی بیزینس پلن جف نهفته‌س. آمازون پول فروش محصولاتش رو بصورت نقد از مشتری‌هاش می‌گیره و بعد با تامین‌کننده‌هاش لزوما نقد کار نمی‌کنه. ارزش آمازون از مشتری‌هاش بود و پولی که اون‌ها به شرکت تزریق می‌کردن. البته به نوعی شانس هم با آمازونی‌ها یار بود. همینطوری که قبل‌تر اشاره کردم، اون‌ها از مدتی قبل شروع کرده بودن و علاوه بر کتاب، محصولات دیگه‌ای رو هم به سایت اضافه کردن و در کنار اون، توی سال ۲۰۰۰ جف تصمیم گرفته بود فروشنده‌های شخص ثالث رو هم به آمازون اضافه کنه تا در واقع بقیه هم بیان توی آمازون اجناس خودشون رو بفروشن. یعنی در واقع تبدیلش کنه به یه Marketplace. این به برندسازی آمازون کمک زیادی کرد. در حالی که اعضای هیئت مدیره و حتی نایب رئیس شرکت توی اون دوران یه جورایی داشتن گیج می‌زدن که چیکار باید بکنن، جف خیلی مصمم داشت ایرادات بیزینس پلن اصلیش رو برطرف می‌کرد. یکی دو تا از مدیرهای ارشد اون زمان آمازون اشاره کردن که فکر نمی‌کردن شرکت بتونه از این بحران بیرون بیاد و تعجب می‌کردن جف رو اینقدر مصمم می‌دیدن. جف به دنبال راه‌های جدید تبلیغ برای آمازون و راه‌های بهتر برای ارسال بسته‌ها بود که به اون‌ها هم رسید. مثلا همون بحث ورود فروشنده‌های شخص ثالث خودش نوعی تبلیغ جدید برای آمازون بود. تو اون روزها جف بدون تعلل و خیلی جدی، عذر هر کسی رو که با شرایط جدید هماهنگ نمی‌شد می‌خواست. الآن که بعد از حدود ۲ دهه به گذشته برمی‌گردیم، متوجه می‌شیم که آمازون امروزی، تقریبا حاصل همون تغییرات اون روزهاس و شاید اون اتفاقات بیشتر از این که به ضرر آمازون تموم بشه، به سودش تموم شده.

موفقیت آمازون فقط از ایده‌ی یک فروشگاه آنلاین ریشه نگرفته (که البته به خودی خود ایده‌ی بدی نیست)؛ بلکه از پیاده کردن اون ایده در عمل ناشی شده. جف میگه «ایده مهمترین بخش کار نیست. مهمترین بخش، اجرای اون ایده‌ست و باید کاری کنیم که ایده‌هامون قابلیت اجرا شدن به بهترین صورت رو داشته باشن.». بدون شک این موفقیت حاصل تلاش‌های جف بوده. آقای بزوس بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، خیلی هدفمند و روی حساب پیش رفت و هر قدمی که برداشت و سراغ هر کاری که رفت در جهت رسیدن به هدف نهاییش بود. اون در زمان و مکانی خوب شروع کرد و با سرسختی در استخدام نیروهای حیاتی و توانا به پیش رفت. جف به کسایی که می‌خواست استخدامشون کنه می‌گفت ما می‌خوایم این‌جا کاری کنیم که برای مشتری‌هامون با ارزش باشه. می‌خوایم چیزی رو خلق کنیم که با افتخار از اون برای نوه‌هامون تعریف کنیم. چیزی که حاصلش رو الآن و بعد از بیشتر از ۲ دهه می‌بینیم. آمازون تونست چالش‌های بزرگی مثل رقبا و بزرگتر از اون یعنی حباب دات-کام رو پشت سر بذاره. این روزا وقتی درباره آمازون حرف می‌زنید، مجبور نیستین بگید «شرکت آمازون» یا «فروشگاه اینترنتی آمازون». و لازم نیست تاکید کنید که منظورتون رودخونه‌ی آمازون یا جنگل‌های آمازون نیست. اما آمازون هم مثل هر شرکت دیگه‌ای، دوره‌ای داشته که باید اسمش رو کامل و با توضیحات به کار می‌برده. اگر ویدیوها یا متن‌های قدیمی‌ای که درمورد جف یا آمازون هست رو ببینید، همیشه وقتی می‌خواستن از آمازون صحبت کنن، می‌گفتن «Amazon.com». اما الآن کافیه توی گوگل سرچ کنید آمازون. اسم رودخونه یا جنگل‌های آمازون توی صفحه دهم گوگل هم نیست!

آمازون الآن باارزش‌ترین شرکت و ارزشمندترین برند جهانه. طی این ۲۵ سالی که از تاسیس این شرکت می‌گذره، سرویس‌ها و محصول‌های متعددی رو معرفی کرده. بعضی‌هاش موفق بودن و بعضی‌هاش نه. در ادامه می‌خوام یه اشاره‌ای هم به اونا بکنم. تا ببینیم فعالیت آمازون چقدرررر گسترده‌س!: • آمازون پرایم ویدیو: یکی از خبرسازترین و پربیننده‌ترین سرویس‌های VOD جهان، آمازون پرایم ویدیوئه. VOD یعنی مثل نتفلیکس یا نمونه‌ی داخلیش میشه فیلیمو و نماوا. این سرویس اواسط دسامبر ۲۰۱۶ بصورت جهانی در دسترس قرار گرفت. البته در واقع بصورت جهانی به جز (چین، کوبا، کره شمالی، سوریه و البته... ایران). آمازون پرایم ویدیو طی یکی دو سال اخیر به شدت داره اوج می‌گیره و قراردادهای خیلی خوبی با سازنده‌های مشهور و بزرگ برنامه‌های تلویزیونی بسته. مثلا وقتی مجری‌های «تخت گاز» با تهیه‌کننده‌ی BBC به مشکل خوردن رفت و یه برنامه‌ی مشابه به نام «گرند تور» برای آمازون ساختن. یا فصل اخیر لیگ برتر انگلیس رو، آمازون بصورت انحصاری خریداری کرده و توی خود بریتانیا الآن اگه شما بخواید یک بازی فوتبال از لیگ برتر این کشور رو ببینید باید حتما سرویس آمازون رو داشته باشید و دیگه شبکه‌های BBC و ITV حق پخش مستقیم بازی‌ها رو ندارن! خیلی عجیبه! اینم بگم امتیاز ساخت مجموعه تلویزیونی ارباب حلقه‌ها رو هم خریده که هنوز دقیق مشخص نیست کی ساخته و پخش میشه. تعداد مشترکین این سرویس توی آمریکا ۲۶ میلیون نفره. البته واسه نتفلیکس خیلی بیشتره یعنی. ۶۱ میلیون! رشد آمازون توی یکی دو سال گذشته مثال‌زدنی بوده و بعید نیست طی چند سال آینده بتونه نتفلیکس رو اذیت کنه.

• الکسا: کسانی که کار طراحی سایت می‌کنن یا مدیر وبسایت هستن، قطعا سایت الکسا رو می‌شناسن. مهمترین چیزی که الکسا نشون میده رتبه‌ی سایت‌ها بر اساس تعداد بازدیدشونه. اما این روزا وقتی میگی الکسا، مردم یاد یه چیز دیگه می‌افتن! نوامبر ۲۰۱۴ آمازون دستیار شخصی هوشمند خودش رو معرفی کرد، به نام «آمازون الکسا». حالا این الکسا چی هست؟ دستیار شخصی اپل که سال ۲۰۱۱ معرفی شد اسمش سیریه، دستیار شخصی مایکروسافت کورتانا هست و واسه گوگل، گوگل اسیستنت. جف بزوس، برای اینکه از این سه غول بزرگ جهان عقب نیوفته، الکسا رو معرفی می‌کنه. البته به دلیل که آمازون مثل اپل، مایکروسافت و گوگل، دیوایسی نداشت که روی اون الکسا رو ارائه کنه، یه محصول جدید ساخت، به نام «آمازون اکو». آمازون اکو، یه بلندگوی استوانه‌ای بود که الکسا روی اون کار می‌کرد. خیلیا می‌دونن دیگه، دستیار شخصی مثل یه ربات می‌مونه. که می‌تونی باهاش صحبت کنی، ارتباط بگیری باهاش و کلی از سوالات رو جواب میده. یا با بلوتوث به دستگاه‌های هوشمند دیگه وصل میشه و دستوراتون رو اجرا می‌کنه. چراغ خاموش و روشن می‌کنه، تلویزیون یا کولر رو روشن می‌کنه و اینا. درسته که الکسا دیرتر از بقیه‌ی دستیارهای صوتی وارد بازار شده، ولی الآن به عنوان کاربردی‌ترین اون‌ها شناخته میشه و خیلی‌ها تو جهان و حتی ایران ازش استفاده می‌کنن. تو ایرانم برای این می‌گم که برای این قسمت خودم باهاش کار کردم.

یکم امتحانش کنیم! خیلی چیزا میشه ازش پرسید. ولی می‌خوام یکم سوالای خاص‌تر بپرسم: What Was Amazons's previous name? Do you love Jeff Bezos? Do you like Jeff Bezos? Alexa, do you know Iran? یکم هم اذیتش کنیم! Alexa, which one is better? You or Siri? Alexa, do you like Google Assistant? Alexa, Hey Cortana! Alexa, will you marry me? Thank You!}

• Amazon Web Services بخش قابل توجهی از درآمد آمازون از سرویس خدمات وب و رایانش ابری آمازون به اسم Amazon Web Services یا به اختصار AWS به دست میاد که از سال ۲۰۰۶ راه‌اندازی شده. AWS یه پلتفرم جهانی برای انواع پردازش‌های ابریه. آمازون وب سرویس، خدمات شگفت‌انگیزی به کاربرای خودش ارائه میده. این خدمات شامل پردازش، سرور، شبکه، امنیت، فضای ذخیره‌سازی، ایمیل، توسعه اپلیکیشن موبایل و خیلی‌های دیگه، همگی از راه دور میشن. یعنی آمازون اومده یک سری سرور رو توی نقاط مختلف جهان قرار داده که شما می‌تونی تمام دیتای خودت رو توی اون سرورها قرار بدی، بدون این که نگران از بین رفتنشون باشی. در حقیقت شما دیگه نیازی نیست نگران رفتن برق، بکاپ‌گیری و یا سوختن هاردت باشی. چون همه‌ی دیتای شما توی سرورهای متعدد آمازون در نقاط مختلف جهان ذخیره میشه و این مساله باعث میشه احتمال از دست رفتن اون‌ها صفر بشه. خدمات بسیار گسترده‌ی AWS رو می‌تونیم به دو محصول جداگونه تقسیم کنیم:

• سرویس ماشین مجازی آمازون یا EC۲

• سیستم ذخیره‌سازی آمازون یا S۳ حالا اینا چی هستن؟ ابر رایانشی منعطف آمازون (Amazon Elastic Compute Cloud یا EC۲) یک سرور مجازی مبتنی بر وبه که به کسب‌وکارها کمک می‌کنه برنامه‌های خودشون رو روی اون اجرا کنن. این سرورها به توسعه‌دهنده‌ها این امکان رو میده تا از قدرت پردازشی سرورهای AWS تو سراسر جهان استفاده کنن. آمازون اسم خدمات ذخیره‌سازی خودش رو گذاشته خدمات ذخیره‌سازی آسان آمازون (Amazon Simple Storage Service یا همون Amazon S۳). S۳ در واقع یه فضای ذخیره‌سازی مقیاس‌پذیره که در اختیار کاربرای آمازون قرار می‌گیره و استفاده‌کننده‌های این سرویس می‌تونن از داده‌هاشون نسخه‌ی پشتیبان تهیه کنن. این داده‌ها توی سطل‌های خاصی به نام S۳ Buckets ذخیره‌سازی و سازمان‌دهی میشن. علاوه بر این، AWS، سرویس‌های دیگه‌ای برای ذخیره‌سازی بلندمدت داده‌ها ارائه کرده. این سرویس‌ها Amazon Glacier و Amazon Elastic Block Store هستن. از بزرگی AWS این رو بگم که از ۵۰۰ شرکت بزرگ پردرآمد آمریکا، بیشتر از ۸۰% دیتاشون رو آمازون میزبانی می‌کنه. آمازون بزرگترین و اصلی‌ترین شرکت جهانه که سرویس خدمات وب و رایانش ابری ارائه میده و این بخشش الآن بعد از مایکروسافت و اوراکل سومین شرکت بزرگ در زمینه‌ی نرم‌افزار در جهانه. گفته میشه سال ۲۰۲۰ با گذشتن از اوراکل به رتبه دوم برسه. این سرویس تو سال ۲۰۱۹ درآمد ۳۵ میلیارد دلاری داشته و نسبت درآمدش به کل درآمد آمازون، سال به سال در حال افزایشه. ادعای دیگه‌ای که آمازون داره اینه که هرجای دنیا که هستید در کمتر از ۱۰۰۰ مایلی شما یک دفتر نمایندگی و یک دیتاسنتر بزرگ داریم که دارای زون‌های متعدده و توی هر زون اون ۳۰۰ تا ۵۰۰ هزار سرور قرار دادیم.

سرویس‌های آمازون خیلی خیلی متعدده و این‌جا جاش نیست به همه‌ش اشاره کنم. براتون فقط چندتاش رو می‌خونم: کیندل یه تبلته که اختصاصا برای خوندن کتاب الکترونیکی طراحی شده و یکی از مهمترین محصولات آمازونه. پرایم که یه سرویس ویژه برای مشتری‌های آمازونه. به این صورت که آمازون یه مقدار هزینه‌ی ماهیانه ازتون می‌گیره و یک سری سرویس مثل تخفیفای ویژه، ارسال رایگان و دسترسی‌های نامحدود به مجموعه‌ی زیادی از کتاب‌موسیقی و بازی رو در اختیار شما قرار میده. تازه بازم هست! Amazon Studios که استودیوی فیلم‌سازیه. Amazon Games که استودیوی بازی‌سازیه. Amazon Music که سرویس پخش موسیقیه. Amazon Home Services که خدمات مربوط به خونه‌ی هوشمنده. Amazon Publishingکه انتشارات آمازونه. Amazon Basic Care که بیمه‌ی درمانی می‌فروشه. Amazon Protect که بیمه‌های غیر پزشکی می‌فروشه. در کنار کلی سرویس و برند ریز و درشت دیگه، امپراطوری آمازون رو تشکیل میدن.

خب! این آخر دوست دارم یکی از تجربه‌های خوب جف رو از زبون خودش براتون بذارم که بشنوید: تعریف می‌کنه تو سال ۹۷ یعنی ۲ سال بعد از این که آمازون شروع به کار کرده، شرکت Barnes & Nobles (که بزرگترین فروشگاه فیزیکی کتاب اون زمان بود.) یه فروشگاه آنلاین راه‌انداخته که باهاشون رقابت کنه. Barnes & Nobles اون موقع ۳۰ هزار کارمند و سالیانه ۳ میلیارد دلار درآمد داشته و جف اینا فقط ۱۲۵ کارمند و ۶۰ میلیون دلار درآمد. در واقع اونا خیلی بزرگ بودن و دستشون توی خرج کردن باز بوده ولی جف اینا خیلی کوچیک. همه‌ جا تیتر زدن که آمازون توسط یه شرکت بزرگ داغون میشه و همه‌ی خبرها علیه اونا بوده. پدر و مادرا زنگ می‌زدن شرکت درمورد شرایط شرکت می‌پرسیدن. یا هر روز از بچه‌هاشون می‌پرسیدن که اوضاع شرکت چطوره. یعنی مثلا نگران بودن قراره چه بلایی سر آمازون بیاد. خلاصه جف از همه دعوت می‌کنه که باهاشون صحبت کنه. خب تعدادشون کم بوده و می‌شده خیلی راحت همه رو یه جا جمع کنه و براشون حرف بزنه. میگه بهشون گفتم این که بترسید هیچ اشکالی نداره. ولی از رقیب‌مون نترسید. چون اونا که قرار نیست به ما پول بدن.مشتریها به ما پول میدن. پس از مشتری‌هامون بترسید! اگه به جای استرس گرفتن از اومدن همچین رقیبی، فقط روی مشتری‌هامون تمرکز کنیم؛ مشکلی پیش نمیاد. میگه واقعا اعتقاد دارم که باید به جای این که تمرکزتون رو روی مشکل بذارید و تحت تاثیرش قرار بگیرید، مسئولیت اصلی‌تون رو بدویند! برید و تلاشتون رو دوچندان کنید. تا نه تنها مشتری راضی باشه، بلکه از خریدش لذت هم ببره.

خب! داستان ما با آقای جف بزوس به همین‌جا ختم نمیشه. به هر حال دور و بر جف کلی مسائل حاشیه‌ای و متفرقه هست. که کم هم نیستن! از کارای مربوط به فضا گرفته تا جدایی پر حرف و حدیثش! داستان هک شدن موبایلش و ثروت عجیب و غریبش! همه‌ی این مسائل رو بطور مفصل توی قسمت بعدی بایوکست بهش می‌پردازم. ولی خیلی لازم نیست منتظر بمونید! چون قسمت بعدی با فاصله‌ی یک هفته از همین قسمتی که دارید می‌شنوید منتشر میشه.

نوشته‌های مرتبط